شاید می تونست سرش داد بزنه.
فحشش بده.
بهش لگد بزنه.
و بعد اینکه تو صورت مکار و متظاهرش تف می اندازه، حلقه رو پرت کنه تو سطل آشغال.شایدم حلقه رو به عنوان خسارت واسه این مدتی که چانیول سرکارش گذاشته میگرفت و با پولش قلب شکستشو تسکین می داد.
یا لااقل بعنوان خسارت از کار بیکار شدنش بعنوان مجری در نظر می گرفت.
حتی می تونست حلقه رو بفروشه و با پولش واسه خونه ش یه کاسه توالت جدید بخره و هر بار که میرینه حس کنه داره تو دهن اون پارک چانیول حقه باز بی شعور کثافت خائن می رینه.
ولی خوب همه ی اینها در صورتی محقّق می شد که پارک چانیول بهش پیشنهاد ازدواج بده و حلقه ای این وسط رد و بدل بشه.
(چیزی که هیچ وقت اتفاق نیفتاد.)
اون شب بکهیون با حس درد شدید توی قلبش و البته تمایلات مفتضحانه ای که لحظه به لحظه تو وجود عرق کرده اش بیشتر می شدن، در مقابل چشمای متعجب چانیول و چشمای مکار مامانش، اونها رو ترک کرد.
چانیول تا پایین پله ها دنبالش اومد و وقتی بکهیون سرش داد زد، برگشت. (باور کردنی نبود ولی اون احمق حتی نفهمید بکهیون داره هیت می شه.)
بکهیون اونقدر حالش بد بود که چشماش سیاهی می رفت و میشه گفت این جزو اولین هیتهای واقعی اش بود که بعد مدتهای طولانی دارو مصرف کردن، حسش می کرد.
تمام طول راه، پاهای سستش می لرزید و انگار که مست باشه، تلو تلو می زد و به در و دیوار برخورد می کرد.
بویایی اش هم مث یه سگ قوی شده بود و بصورت غیر ارادی هوا رو واسه پیدا کردن آلفاها بو می کشید و کنار هر کسی که حس می کرد بوی آلفا می ده چند ثانیه ای می ایستاد.
خوشبختانه (یا متاسفانه؟!) حتی آلفاهای این محله با کلاس بودن و علیرغم بوی وحشتناکی که از بکهیون بلند بود، بهش نمی پریدن. (وات د فاک؟)
گرچه که خیلی هاشون با دیدن بکهیون توقف می کردند و مردّد، به اون و به همدیگه نگاه می کردن.
بکهیون دلش می خواست الان دونگ دامون می بود.
تو اون خیابون شلوغ کثیف، حتما پر بود از آلفاهای حشری که بهش نزدیک بشن و تو گوشش حرفهای کثیف سکسی بزنن و باعث شن بدن داغ کرده اش داغ تر بشه و حتی چند نفرشون تعقیبش کنن و یه گوشه گیرش بندازن و(علیرغم میل باطنی اش!) مجبورش کنن .... اه .
بکهیون... به خودت بیا مرد!
بخاطر یه حس سرمای شدید ناگهانی، خودشو محکم بغل کرد.
حتی حس میکرد پلک چشماش درد میکنن و باز نگهداشتنشون واسش سخت بود.
سعی کرد به هر زوری شده هوشیاری شو حفظ کنه.می دونست با این وضع نمیتونه خودشو خونه برسونه و اگه تعلل بکنه، بالاخره پیدا می شن آلفاهایی که بخوان بهش تو هیتش کمک کنن.
اون همین الانشم به اندازه ی کافی به خودش و زندگی اش گند زده بود و بیشتر ازین واقعا بصلاح نبود.(حس یه آدم مست رو داشت که دلش می خواد کارایی رو بکنه که تو هشیاری هیچ وقت جرات انجامش رو نداره و بدبختانه، اونقدر مست نشده که بی اختیار بشه.)
به هر زحمتی بود، خودشو به دکه ی عکاسی فوری رسوند و در رو از داخل قفل کرد.
گوشی اش رو گرفت و با دستای لرزونش بسختی شماره ی کیونگسو رو گرفت و آدرس رو فرستاد.
همزمان صداهای عجیبی از بیرون می اومد و می تونست بوی بی قراری آلفاهای شهوت زده ی بیرون کیوسک رو تا عمق وجودش بکشه بالا.
توی ذهنش بیشتر از صد سال طول کشید ولی بالاخره یکی با قدرت به در کوبید و اسمش رو صدا زد.
"بکهیون!"
کیونگسو بود.بکهیون بسختی در کیوسک رو باز کرد و قبل از اینکه حتی صورت کیونگسو رو ببینه، بخاطر فشار زیاد هیتش و استرسی که تحمل کرده بود غش کرد.
تو اون گیجی و بی خبری،
صدای کیونگسو مث یه پژواک، تو گوشش می پیچید:
"گند زدی پسر..."
![](https://img.wattpad.com/cover/249123080-288-k645643.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Don't let me down
Fanficرازها، گاهی اوقات ویرانگر تر از چیزی هستند که به نظر میان. #امگاورس #چانبک #سهبک #فلاف #انگست #هپی_اند