خیلی عجیبه اگه بگم بکهیون احساس آسودگی می کنه؟
بالاخره که باید از یه جایی شروع می کردن.
نه گریه های یواشکی بکهیون فایده ای داشت و نه جلسههای مشترک با تیم تولید.
اونها باید درگیر می شدند، کنش و واکنش نشون می دادن تا بالاخره یه روزی، یه جایی احساسات سردرگمشون به غلیان بیفته و خودشو نشون بده.یه روز خشم، یه روز غم... و یه روزم عشق.
تو ذهنش، می دونه این هیجانات تا ابد ماله پارک چانیوله، همونطور که آرامشش واسه حضور سهونه.
اما بکهیون احمق نیست.
گرچه همیشه قلبش با دیدن پارک چانیول مث یه موتور قدیمی دیزلی شروع به سروصدا و ترق توروق می کنه اما اون خوب می دونه آدم عاقل از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشه.این همه رنج و سختی فقط وقتی برای بکهیون ارزش پیدا می کنه که پارک چانیول برای داشتنش التماس کنه و اون همون قدر ظالم باشه که چانیول یه روزی بود.
واسه همینه که بکهیون خوشحاله.
اون تونسته پارک چانیول رو تحریک کنه، عصبی کنه، وادارش کنه نسبت بهش واکنش نشون بده و این.. عالیه!توی جاش یه مقدار جابه جا شد و باعث شد سهون هم یخورده خودش رو جابجا کنه تا بکهیون راحت باشه.
بعد تحمل دو روز نگاههای سنگین اعضای تیم و بخصوص نگاه شاکی کریس واسه رفتار بکهیون،
نگاه ترسیده ی لوهان که همیشه سعی می کنه از بکهیون فرار کنه
و بی خبری نسبی از پارک چانیول،
حالا اینجا تو بغل گرم سهون دراز کشیده و منتظرن بعد تبلیغات بازرگانی، اولین قسمت برنامه اش پخش بشه.(مهم نیست پارک چانیول چی بگه.. کسی که ک/و/نش واسه به ثمر رسیدن این برنامه پاره شده بکهیونه و این برنامه تا ابد مال خودش باقی می مونه!)
سهون دستشو لغزوند روی سینه ی بکهیون و تو گوشش خندید.
"اوه...ببین قلب کی تند می زنه... جوجه آبی ما واسه دیدن خودش تو تلوزیون هیجان داره!"بکهیون دست سهون رو تو دستش گرفت. لباشو جلو داد و نق نق کرد.
"واسه اینکه "تو" منو تو برنامه ام می بینی هیجان زده ام و استرس اینو دارم که بگی چقدر اجرای چرتی بود...چون واقعا چرت بود!"سهون دست بکهیونو گرفت و به لباش رسوند.
"من هر روز بکهیونی خودمو بصورت زنده می بینم و هر بار هم قلبم دیوونه تر از قبل می زنه و کیوتی ام واسه اینکه قراره تو تلوزیون ببینمش هیجان داره!"و بکهیون رو بیشتر تو آغوشش فشرد.
"تو اجراهات توی شب عالی ان! دیگه از این دنیا چی بخوام؟!"بکهیون خجالت زده لبخند زد و با آرنجش به پهلوی سهون ضربه زد و باعث شد سهون به خنده بیفته.
آغوش گرم و بزرگ سهون همیشه براش کافیه.
باید کافی باشه!
"هیس.... الان برنامه شروع می شه..."سهون روی موهاشو بوسید و شروع کرد به نوازش کردن شکم بکهیون.
واسه چند ثانیه تصویر بکهیون و بقیه توی تلوزیون پخش شد. و بعد دوربین رفت روی بکهیون.
بکهیون واسه دیدن واکنش سهون مشتاق بود. مطمئن بود که قراره کلی سر به سرش بزاره و شیطنت کنه.دست راست سهون رو حس کرد که روی شکمش مشت شد و پارچه ی تیشرت بکهیون رو مچاله کرد و با دست چپش مچ بکهیون رو فشار داد.
بکهیون خندید. اما قبل از اینکه بگه (یعنی اینقدر از دیدن من تو تلوزیون هیجان زده شدی) فشار دستای سهون در حدی شد که مچ دستش درد گرفت و نفس های تند و عمیقش بکهیون رو به وحشت انداخت.
بکهیونِ توی تلوزیون با لبخند در حال معرفی خودش و خوشامد گویی بود.
و بکهیون سعی می کرد خودشو از بغل سهون بکشه بیرون.
"سه... داری اذیتم می کنی..."نفس داغ سهون رو پشت گوشش احساس کرد.
"لو..."بکهیون سرشو برگردوند و توی همون لحظه یه قطره اشک از چشم سهون پایین ریخت.
YOU ARE READING
Don't let me down
Fanfictionرازها، گاهی اوقات ویرانگر تر از چیزی هستند که به نظر میان. #امگاورس #چانبک #سهبک #فلاف #انگست #هپی_اند