۲۳

1.1K 306 48
                                    

تمام طول مسیر، چانیول شیرین زبونی و خوشمزگی‌کرد و بکهیون با لبخندهای کجکی بهش جواب داد.

خونه ی اونها، توی یه محله ی خوب شهره، با پارکهای سرسبز و خیابون های تمیز.
از مرکز شهر فاصله داره و چون دیگه خبری از شلوغی، چراغهای رنگی رنگی مغازه ها و تابلوهای تبلیغاتی نیست، خیلی دلنشینه و بکهیون سکوتشو می پسنده. (انگار حالا قراره بیاد اینجا زندگی کنه)

مامان و بابای چانیول با لبخند جذابشون ( و دندونای سفید و مرتب که معلومه کلی هزینه ی دندون پزشکی شون بوده) در رو وا کردن.

مامان چانیول یه پزشک طب سنتیه و همینطور یه آلفای فوق العاده زیبا و باباش هم یه تاجر خیلی قد بلند و سکسیه. (این یعنی ژن خوب)

استرسی که در طول روز داشت، کاملا از بین رفته بود و به نحو عجیبی اونقدر از نظر روحی روانی احساس آسودگی می کرد که حتی موقع پیاده شدن، خودشو تو آینه چک نکرد.

دم در چانیول دستشو پشت بکهیون گذاشت و با لبخند و یک کمی استرس اونو به مامان باباش معرفی کرد. (و در همین حین گوشه ی لباس بکهیون رو مرتب کرد.)

و قبل شام چانیول اتاقش رو به بکهیون نشون داد و حتی کشوی اختصاصی شورتهاش رو برای بکهیون باز کرد!

(خوب باورتون بشه یا نه اون یه کلکسیون شورت داره و اتفاقا چون شورت چند تا از آیدل ها هم توشون هست، مجموعه ی با ارزشیه.)

اگه کسی، ساید پنهان زندگی شو براتون آشکار کرد، بدونین و  آگاه باشین که تلاش میکنه نشون بده براش خیلی مهم شدین. (و چانیول می خواست به روش خودش اینو به بکهیون نشون بده.)

بکهیون توی اون مجموعه از شورتهای باب اسفنجی اش خوشش اومد و یدونه شورت پرنسسی که چانیول زیر کشو جاساز کرده بود!

مامان بابای چانیول برای شام از بیرون سفارش داده بودن و احتمالا غذای خیلی خوشمزه ای بود.

بکهیون اشتها نداشت و عملا به غذاها نوک زد و مامان چانیول رو نگران خودش کرد.

و بعد شام مامان چانیول اصرار کرد که باید روی بکهیون طب سوزنی انجام بده تا اشتهاش باز بشه،
و کیه که بتونه روی حرف اون زن حرف بزنه؟

(بکهیون هرچقدر با چشم و ابرو به چانیول اشاره کرد که جلوی مامانش رو بگیره، اون احمق متوجه نشد.)

اون بکهیون رو مجبور کرد روی تخت چانیول دراز بکشه و دکمه های پیراهنش رو وا کنه و یه پارچه سفید روی صورت بکهیون پهن کرد.
(بکهیون از خجالت داشت آب می شد.)

اون زن همونطور که یه جور روغن گیاهی خیلی خوشبو رو به پشت گوشها و شکم بکهیون می مالید، باهاش در مورد چانیول حرف می زد.

"می دونی بکهیون.. وقتی چانیول بچه بود خیلی شیرین بود..و خیلی هم شکمو،
باید می دیدی چه تپلویی بود."

صدای مامان چانیول نرم و گوش نواز بود ولی بکهیون از حرکت دست اون روی شکمش واقعا معذب بود.

"ولی خوب... خوش اشتهایی چانیول بخاطر دستپخت من نبود.
اون بچه پرخوری عصبی داشت."

و همینطور که اولین سوزن رو پشت گوش بکیهون فرو کرد ادامه داد.
"من واقعا نباید این رو به تو بگم..یجورایی جزو اسرار خانواده اس..."

و سوزن بعدی رو خیلی محکم تر کنار قبلیه فرو کرد.(بکهیون حس می کرد سوزنها دارن قلبش رو ریش ریش می کنن.)

"همونطوری که می دونی من و پدر چانیول آلفاییم، هه هه... ظاهرمون داد می زنه!"(دقیقا!  اقتدار توی نگاه اونها و سلطه طلبی شون هر احتمال دیگه ای رو نفی می کنه )

و هم زمان دوتا سوزن بعدی رو پشت اون یکی گوش بکهیون فرو کرد و باعث شد بکهیون از درد پارچه ی شلوارشو چنگ بزنه.

"متاسفانه این توی خونه ی ما تبدیل به یه فاجعه شد. ما توی جوونی مون اشتباهات زیادی کردیم...دعوا..جر و بحث...خودخواهی و حتی خیانت..."

مغز بکهیون با شنیدن این اعترافات، اونم اینقدر رک‌ و پوس کنده سوت کشید.

سوزن بعدی روی شکم بود و بر خلاف توقع بکهیون دردش از سوزنهای پشت گوش کمتر بود.

"و این باعث شد چانیول از آلفاها، بخاطر غرور و روحیه ی جنگ طلبشون، و همینطور امگاها بخاطر اینکه بیشتر وقتها موضوع خیانت گاه و بیگاه ما بودن، متنفر بشه.."

سوزنهای بعدی که مامان چانیول توی شکمش فرو کرد باعث شد یه گرمای عجیب و همینطور بی حسی و کرختی خاصی، سر تا سر بدنش رو بگیره.

"اون واقعا بچه ی ساده ای بود... تحلیلش از  زندگی، به سادگی افکار بچه گانش بود، اونقدر ساده که فکر می کرد می تونه مساله ی مهمی مث آلفا بودن خودش رو حتی از منی که یه پزشک متخصص هستم، پنهون کنه."

مامان چانیول کنارش نشست و با عطوفت موهای بکهیون رو لمس کرد.
"خوشحالم آشنایی با تو باعث شد این مساله ی احمقانه رو تموم کنه.
و به این خاطر واقعا ازت ممنونم و بهت مدیونم.

و امیدوارم درک کنی چرا دلم نمی خواد رابطه تو باهاش ادامه بدی."

بکهیون جا خورد.

مامان چانیول بلند شد و بکهیون صدای باز شدن در رو شنید.
"سوزنهای پشت گوشتو پنج دقیقه بعد بردار. برای اشتها واقعا موثرن."

و قبل اینکه در رو ببنده صدای سردش اومد.
" ولی سوزنای  شکمتو می تونی الان برداری، احتمالا ایندفعه هیت سختی رو تجربه کنی. بوی امگات از  همین الان بلند شده‌"

بکهیون توی سکوت به سفیدی پارچه زل زد و آروم یکی از سوزنهای شکمش رو کشید.

درد داشت.





Don't let me down Where stories live. Discover now