Chapter 3

864 179 112
                                    

تمام شب رو نخوابیدی. نصفش به خاطر عصبانیتت از پسرِ احمقی بود که روبروت زندگی میکرد و نصف دیگه اش به خاطر خوابای بی سر و تهی بود که به شدت عذابت میداد. میخواستی خاطرات بدت رو دور بندازی و انقدر به خاطرشون عذاب نکشی ولی حاصل تلاش هات چیزی جز بیخود غلت زدن تو تخت و کلافگی نبود.

به جز همه‌ی اینا نگرانِ بکهیون هم بودی. اون همه‌ی حرفاش رو جدی زده بود و میدونستی بالاخره کرمش رو میریزه. دلت نمیخواست درگیر همچین چیزایی باشی، دلت نمیخواست کسی ازت متنفر باشه یا مجبور باشی با کسی دعوا کنی‌. میخواستی همه‌ی زندگیت روی یه خطِ صاف و بدون هیچ اتفاقِ به خصوصی حرکت کنه. میخواستی بدون حاشیه زندگی کنی و مجبور نباشی با پسری که دو روزه میشناسیش و بوسیده اتت سر و کله بزنی. ولی نتیجه ی همه ی اینا درست همونجوری بود که نمیخواستی.

حرفای اون دختر رو یادت اومد: "اگر به خاطر اون اینجا اومدی برو، اون واقعا مریضه." و هرچند تو به خاطر بکهیون اونجا نبودی ولی این جمله رو احساس کردی. مشکلِ بکهیون هرچیزی که بود تورو اذیت میکرد.

دوست نداشتی مثل پسربچه ها شکایتش رو به مامانش بکنی و فکر کردی این کار ضعفت رو نشون میده. به هر کارِ وحشتناکی که ممکن بود باهات بکنه فکر کردی و خودت رو براش اماده کردی‌.

بالاخره ۵ صبح، بعد از اینکه کلی تو سرت با خودت حرف زدی از تختت بلند شدی. موهات هنوزم به خاطر دوشی که قبل خواب گرفته بودی خیس بود و متاسفانه انقدر عصبی بودی که بدون خشک کردنشون مستقیم خودتو پرت کردی رو تخت. با حوصله خشک و بعد صافشون کردی. سعی کردی لباس هایی انتخاب کنی که رسمی نباشن و در عین حال مناسب کار کردن باشن. یه شلوار جین آبی کمرنگ و یه تیشرت قرمز پوشیدی. یکم تو آینده به خودت نگاه کردی و فکر کردی شبیه دخترای مجله شدی یا نه. اونا همه جوری لباس میپوشیدن انگار اونجا سالن مده و تو هیچ ایده ای نداشتی باید چه بلایی سر لباسات بیاری تا هردفعه شیک و منطقی به نظر برسن. رژ لب قرمزت رو خیلی کم به لبات زدی تا از رنگ پریدگی دربیاد و بعد خطر چشم نازکی پشت پلکات کشیدی.

موهات رو محکم دم اسبی بستی، چتری هات رو مرتب کردی و بعد وسایلت رو تو کیفت گذاشتی. یکم تو آینه نگاه کردی و با فکر اینکه ممکنه دوباره چانیول رو ببینی لبخند ناخودآگاهی زدی‌. بهت گفته بود فقط باید 'چانیول' صداش کنی. ضربان قلبتت رو احساس میکردی. چانیول خیلی خیلی مهربون و نرم به نظر میرسید و قطعا تنها و تنها نکته ی درخشانت از اومدنت به سئول بود. آب دهنت رو قورت دادی همزمان که تو آینه به خودت نگاه میکردی زمزمه کردی: "س-سلام چانیول."
دستت رو به طرز ضایعی بالا اوردی و لبخند زدی. یکم به خودت نگاه کردی و بعد دهنت رو کج کردی: "خیلی تباهی."

وقتی یادت اومد باید با سهون کار کنی لب و لوچه ات آویزون شد. امیدوار بودی خیلی بهت سخت نگیره و امروزم تا شب نگهت نداره. هرچند میتونستی به کلاسای دانشگاهت که هفته‌ی بعد شروع میشد امیدوار باشی تا یکمم شده بیخیالت بشه.

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Where stories live. Discover now