وقتی بکهیون به موتورش تکیه داده بود و رفتنت رو به آپارتمانتون نگاه میکرد فکرشم نمیکرد اولین دیدارتون بعد از ۹ ماه اینطوری باشه. احتمالاً فکر میکرد بعد از اینکه هم رو میبوسید و به هم میگید چقدر دلتون برای هم تنگ شده یه بطری شامپاین به مناسبت برگشتن بکهیون باز میکنید و بعد هم کل شب رو سکس میکنید جوری که تک تک لحظاتی که نبوده رو جبران کنید اما نمیتونستی.
فقط ۵ قدم باهاش فاصله داشتی اما انکار کیلومترها ازش دور بودی. شب هایی رو یادت اومد که باهم غذا میخوردید و میخندید و رویا میبافتید انگار هیچ فردایی وجود نداره اما الان حتی سایهش رو هم پشت سرت نمیدیدی.
البته که دلت میخواست ببوسیش البته که به خاطر اینکه بیشتر تو بغلش نموندی و به صداش گوش ندادی از خودت متنفر بودی اما احساس میکردی نمیتونی جوری که رفت و انقدر راحت تنهات گذاشت رو فراموش کنی. بغضت رو قورت دادی و به راهت ادامه دادی.
میتونستی نگاهش رو روی خودت حس کنی. میدونستی تا مطمئن نشه همه چیز امنه از اونجا نمیره پس باید خودت رو کنترل میکردی. اگر اجازه میدادی دوباره و دوباره مثل احمقها اشک بریزی و خودت رو تسلیمش کنی انگار به خودت خیانت کرده بودی.
بهرحال دنیا برای تو صبر نمیکرد و فردا زودتر از چیزی که فکرش رو میکردی رسید. سهون در پوست خودش نمیگنچید. هیونگ مورد علاقه ش برگشته بود.
سهون انقدر خوشحال بود که حرف زدن درمورد بکهیون رو تموم نمیکرد. نمیخواستی به خودت اعترافش کنی ولی از اینکه تمام روز درمورد بکهیون حرف زده بشه خوشحال بودی. اینکه میدونستی میتونی کمتر از نیم ساعت خودت رو بهش برسونی و ببنیش هیجان زدهت میکرد و باورنکردنی به نظر میرسید. با همهی اینها انقدر روز کاری شلوغی داشتی که حتی فرصت نکردی چیزی بخوری. تمام روز رو مشغول بودی و وقتی ساعت به ۶ بعد از ظهر نزدیک شد دیگه نمیتونستی انگشتهات رو حس کنی و حس میکردی سرت سنگین شده.
هر دقیقه که میگذشت دفتر مجله ساکت و خلوتتر میشد تا اینکه چانیول با چشم های خسته و خواب آلودش تو چهارچوب در ایستاد.
"نمیخوای بری خونه؟" و شروع به مالیدن چشمهاش کرد. به صندلیت تکیه دادی و همزمان که به فایلهای باقی موندهت برای ویرایش نگاه میکردی آه کشیدی. نمیخواستی هیچکدومشون برای فردا بمونه چون تصمیم داشتی خونه بمونی.
سرت رو تکون دادی و لبخند زدی: "نه. میخوام اینارو تموم کنم."
لبهای چانیول آویزون شد: "میخوای کمکت کنم؟" دستهات رو کشیدی و دوباره سرت رو تکون دادی. چانیول ناامیدانه نگاهت کرد و همونطور که دستش رو تکون میداد ازت دور شد. صداش رو میشنیدی که محو و محوتر میشه: "وقتی خواستی برگردی بهم بگو یه نفر رو بفرستم."به صفحه ی لپ تاپ زل زدی و برای یه لحظه دلت خواست به جای اینجا کنار بکهیون روی پشت بوم آپارتمانتون و روی تخت چوبی همیشگی نشسته بودید.
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...