بکهیون رفته بود. راحتتر و دردناکتر از اون چیزی که فکرش رو میکردی. اونقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که نمیتونستی هضمش کنی. نمیتونستی یه روز از خواب بیدار شی و بفهمی بکهیون رفته.
متوجه شدی پیشنهاد انتقال بکیهون خیلی وقت پیش بهش داده شده بوده و بکهیون نخواسته بود قبولش کنه. تمام این مدت چیزی بهت نگفته بود چون نمیخواست بره و حالا وقت ازش خواستی از هم دور بشید قبولش کرده بود. فقط به خاطر اینکه مجبور نباشی از اونجا بری و خونه رو ترک کنی.
روزهای اول افتضاح گذشت. اونقدر گریه کردی که چشمهات جایی رو نمیدید. صبحها مثل یه ربات از خواب بیدار میشدی و سرکار یا دانشگاه میرفتی. وقتی برمیگشتی به زور غذا میخوردی و شاید هم نمیخوردی و فقط میخوابیدی تا روز بعدی رو شروع کنی. آپارتمان تو سکوت غمانگیزی فرو رفته بود و هر ثانیه با فکر اینکه بکهیون واقعاً نیست بغض میکردی.
وقتی دو هفته گذشت گوشیت رو دستت گرفتی و تصمیم گرفتی بهش زنگ بزنی. قبل از اینکه تصمیمت رو جدی کنی متوجه شدی کسی که خواست باعث جدایی بشه، کسی که تصمیم گرفت از هم دور باشید و به هم بزنید خودت بودی، حالا چی میخواستی بهش بگی؟ برای چند ثانیه به شمارهی جدیدی که سهون بهت داده بود خیره شدی و بعد فکر کردی.
بکهیون برگرد؟ دلم برات تنگ شده؟
بکهیون تو ایتالیا موفق میشد، شناختهتر میشد و قطعاً بیشتر از کره پیشرفت میکرد. بکهیون میتونست برند خودش رو راه بندازه. بکهیون میتونست خیلی بالاتر از چیزی باشه که هست و با این حال نمیتونستی بهش زنگ بزنی و ساده ازش بخوای برگرده، میتونستی؟ این یه فرصت خوب بود و قطعاً نمیتونستی به خودت اجازه بدی گریهت بگیره و با اشک و ناله بهش بگی چقدر دلت براش تنگ شده و باعث بشی حالش بد بشه. پس فقط بغضت رو قورت دادی و گوشی و کنار گذاشتی.
وقتی فوریه رسید به خودت اومدی و دیدی یه عالمه وزن کم کردی. زیر چشمهات گود افتاده و زندگیت به هم ریخته. فهمیدی خیلی وقته خونهت رو تمیز نکردی. ظرف غذاهای آماده رو از روی میزت پخش بود، لباسهات پخش و تا نشده نقطه به تقطهی خونه رو پر کرده بود و تمام جزوهها و کتابهات زمین رو پر کرده بود. پس شروع کردی، نمیتونستی به خودت اجازه بدی تو اون جهنم زندگی کنی. نمیتونستی اجازه بدی یه دختر افسرده تو یه خونهی به هم ریخته و کثیف باشی. وقتی چند ساعت گذشت و تونستی خونه رو به حالت قابل قبولی برگردونی برگشتی تو اتاق تا لباسهای کمدت رو جا به جا کنی و وقتی با دوتا هودی و چندتا از تیشرتهای بکهیون روبرو شدی فهمیدی داشتی تلاش بیخود میکردی. اشکهات تند و پشت هم روی گونههات مینشست و هیچ کنترلی روشون نداشتی. به در کمد تکیه دادی بودی و با یه بغل از لباسهای بکهیون گریه میکردی.
عالی شد، حالا یه دختر افسرده تو یه خونهی تمیز و مرتب بودی.
یه روز چانیول ازت خواست تو دفترش ببینتت. چانیول میدونست که بکهیون کره نیست. قبلاً تو خونهش بهت گفته بود که چقدر راحت میتونه جای بکهیون رو برات پر کنه، چقدر براش خوشحال کنندهست که کنارش باشی و همه چیز رو فراموش کنی و اگر روزی از بکهیون ناامید شدی میتونی راحت کنارش برگردی اما تو حتی کمتر از قبل باهاش حرف میزدی. حتی دیگه نمیتونستی راحت لبخند بزنی و این خودت رو هم اذیت میکرد. پس وقتی چانیول با انگشتهاش روی میزش ضربه میزد و بهت نگاه میکرد نتونستی حتی نگاهش کنی. اینجوری نبود که تقصیر چانیول باشه اما در نبود بکهیون حتی نمیخواستی بهش فکر کنی.
أنت تقرأ
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
أدب الهواةبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...