Chapter 11

858 188 208
                                    

مهم نبود چقدر به بکهیون اصرار کنی طراحی‌هاش رو به چانیول نشون بده، جواب اون یه "نه" بزرگ و گنده بود. حتی وقتی از سرکار برمیگشتی و یهو تو راه رو بهش برخورد میکردی هم بهش یادآوری میکردی که هنوزم میتونی از چانیول بخوای نگاهی به اون دفتر اسرارآمیزش بندازه ولی بکهیون فقط میخندید و میپیچوندت.
اینجوری بودی که: "اوکی! به درک که نمیخوای به آرزوهای مزخرفت برسی."

قبل از اینکه وارد آخرِ هفته‌ی دوست داشتنیت بشی مجبور بودی به سهون کمک کنی. درواقع مجبور بودی خیلی به سهون کمک کنی و اضافه‌کار وایستی. زیر چشم‌های سهون گود افتاده بود و فقط با قهوه بود که خودش رو سرپا نگه میداشت. یه جورایی داشتی نگرانش میشدی و اصلا دلت نمیخواست بپیچونیش و از دفتر مجله بیرون بری. هوا تاریک شده بود و خیلی هم نسبت به هفته‌ی قبل سرد شده بود جوری که همه سوییشرت و حتی بعضیا کاپشن پوشیده بودن.

ساعت ۷ شب رو نشون میداد و با سهون قرار گذاشته بودید همه‌ی اون کاغذهای لعنتی و همه‌ی اون عکس‌های نفرین شده رو همون شب تموم کنید. به غیر از شما فقط سویون تو دفتر بود اونم نه به خاطر اینکه کاری داشته باشه، فقط داشت با دوست پسرش تلفنی حرف میزد و چون هوا سرد بود داخل دفتر رو برای لاس زدن با دوست پسرش مناسب‌تر میدید.

نمیدونستی این چندمین لیوان قهوه بود که روبروی سهون میذاشتی ولی این دفعه چندتا بیسکوییت هم کنارش گذاشتی تا بچه ضعف نکنه. سهون عینکش رو دراورد و توی صندلیش فرو رفت: "خداوند بزرگ کِی خلاص میشیم؟"

دستت رو زیر چونه‌ت گذاشتی و بهش نگاه کردی. دلت میخواست بری شونه‌هاش رو ماساژ بدی ولی میترسیدی پرتت کنه اونور. این بچه خیلی خیلی خسته بود.

"امشب میخواستم برم خونه بکهیون هیونگ." لب‌هاش رو جمع کرد: "حتی وندی هم اونجاست."

"اگر تا ۸ تمومش کنیم میتونی ببینیشون."

سهون تکیه‌ش رو از صندلیش گرفت تا ببینه چانیول‌ هنوز تو اتاقش هست یا نه: "به نظرت اگر صداش کنیم بازم میاد کمکمون؟"
شونه‌هات رو بالا انداختی: "فکر نکنم، از صبح خودش رو اونجا حبس کرده."

سهون سرش رو روی میز گذاشت: "استعفا میدم. دیگه دارم خل میشم. چرا تو مجله‌ی این ماه انقدر مقاله چپوندن؟" و یهو کاغذ‌های جلوش رو بهم‌ ریخت.

لب‌هات رو خیس کردی و آروم گفتی: "فکر کنم اگر بقیه‌ش رو برای هفته بعد بذاریم خوب باشه. میتونم دوشنبه بعد از دانشگاه بیام و کمکت کنم."
سهون سرش رو به چپ و راست تکون داد: "اگر امشب تمومش نکنیم با مقاله و متن‌هایی که دوشنبه بهمون میدن جمع میشه و اون موقع وارد یه جهنم واقعی میشیم."

"ولی خیلی خسته شدیم. ممکنه اشتباه کنیم. خودت انقدر قهوه خوردی معده درد گرفتی." سهون فقط با چشم‌های غمگین نگاهت کرد. یهو گفتی: "میخوای بیرون غذا بخوریم و بعد تو خونه‌ی من بقیه‌ش رو مرتب کنیم؟ بعدش هم میتونی بری خونه بکهیون. فقط دو قدم راهه."

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Where stories live. Discover now