فردای اون روز و روز بعدش مشغولِ تمیز کردن خونه شدی. همه چیز اونطور که به نظر میرسید آسون نبود و از پدر و مادرت ممنون بودی که زودتر وسایلت رو فرستادن. تو این دو روز با بکهیون رو در رو نشدی ولی حواست بود که بعد از ظهرا از خونه بیرون میره و شب برمیگرده. صدای باز و بسته شدن درِ واحدش رو میشنیدی. نمیدونستی دقیقا کارش چیه ولی از اونجایی که وقتی برمیگشت کاملا هوشیار بود و اثری از هیچ دختری کنارش نبود متوجه شدی که برای خوشگذرونی بیرون نمیره.
بالاخره آخرِ هفتهای که منتظرش بودی رسیده بود و چون حتی ذره ای از عصبانیتت نسبت بهش کم نشده بود میخواستی هرجور شده نقشه هات رو عملی کنی. قبل از اینکه هوا تاریک بشه برای خرید بیرون رفتی. چند تا بطری سوجو و چند بسته غذا خریدی. نمیدونستی چی دوست داره بنابراین از هرچیزی که فکر میکردی یکم خریدی. دوکبوکی، برنجِ سرخشده، نودلِ آماده و هرچیزی که فکر میکردی ممکنه اون احمق رو خوشحال کنه.
با دوتا کیسهی نسبتا بزرگ وارد مجتمع شدی. اول رفتی خونهی خودت و لباسات رو با یه شلوارکِ جین و یه تیشرت سفید عوض کردی. بعدم یه بافت نازک و بلندِ بنفش روش پوشیدی. هوا هنوز سرد نشده بود ولی سوزِ خفیفی داشت و اگر خیلی بهش بیتوجهی میکردی میتونست مریضت کنه. لبخندِ شیطانیت گوشهی لبت نشست، میتونست عوضی ها رو هم واقعا مریض کنه.
همه چیز رو مرتب کردی و خرید های خودت رو جدا کردی تا همش تو یه کیسه جا بشه. تو بسته های نودل آبِ جوش ریختی، طعمدهنده هاشون رو اضافه کردی و درشون رو بستی. دوتا بسته رو با یه دستت گرفتی و بقیه رو هم با دست دیگهات.
موهات رو باز و تیشرتت رو صاف کردی. نفس عمیقی کشیدی و در خونه رو باز کردی. در خونه ات رو قفل کردی و نزدیکِ واحدش شدی. گلوت رو صاف کردی و زنگش رو زدی. چنان لبخندِ مهربونی رو لبات بود که خودتم گول میزد چه برسه به اون.دو دقیقهی بعد -که به نظرت خیلی زیاد میومد- بکهیون در خونه رو باز کرد. با دیدنت ابروهاش بالا رفت. به چهارچوب تکیه داد و دست به سینه نگاهت کرد: "ببین کی اینجاست."
شلوارکش تا روی زانوش میرسید و تیشرتِ مشکی تنش بود. برقِ چشماش از زیر موهاش بهت چشمک میزد و تو داشتی فکر میکردی موهاش داره زیادی بلند میشه، اونقدر که اگر همش رو جمع کنی بسته میشه.کیسه ها رو بالا گرفتی و سرت رو کج کردی: "بیا خوش بگذرونیم." بکهیون لبش رو خیس و دقیق نگاهت کرد: "خوش بگذرونیم؟ تعریفِ من از خوشگذرونی با تو خیلی متفاوته."
نزدیک بود یه بار دیگه بزنیش. مشکلش چی بود؟ حتی نمیذاشت درست مخشو بزنی. لبات رو آویزون کردی: "من غذا خریدم. داشتم فکر میکردم بریم پشتبوم و اونجا حرف بزنیم."
چند لحظه به کیسهی پلاستیکی و بسته های نودل تو دستت نگاه کرد و دوباره تو چشمات خیره شد: "مطمئن باشم فقط میخوای غذا بخوریم و حرف بزنیم؟"
میخواستی بهش بخندی ولی جلوی خودت رو گرفتی: "معلومه."
ВЫ ЧИТАЕТЕ
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Фанфикبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...