سهون لیوان قهوهش رو جلوش چشمهات تکون داد: "حواست کجاست؟"
نگاهت به در اتاق چانیول بود. از بس بهش زل زده بودی افکارت جلوی دیدت رو گرفته بود و حواست نبود چند دقیقهست بهش نگاه میکنی.
"انقدر کنجکاوی درموردشون؟" سهون دور خودش چرخید تا دنبال گوشیش بگرده: "مگه بکهیون هیونگ فقط نیومده درمورد قرارداد باهاش حرف بزنه؟"شقیقههات رو ماساژ دادی و نگاهت رو از در اتاقش گرفتی: "آره، فقط ذهنم مشغول بود." دروغ گفتی. داشتی از استرس خفه میشدی و میخواست ببینی چی میگن. میترسیدی بکهیون عصبی بشه و همه چیز به هم بریزه. جدا از اون متوجه نمیشدی چرا باید تو مجله هم رو ببینن.
اون روز صبح بکهیون طرفای ۱۰ صبح اومده بود مجله و رفت با چانیول حرف بزنه و اینطوری یه کامیون اضطراب مستقیماً خالی کرد وسط قلبت."این پسره خیلی خوشتیپه، باهاش کار میکنه مگه نه؟"
و بله! جونگین هم باهاش اومده بود و منتظر بود تا حرفهای بکهیون با چانیول تموم بشه. روی تبلتش تمرکز کرده بود و توجهی به اطراف نداشت. سویون راهنماییش کرده بود تا زمانی که منتظره روی صندلیهای مهمان بشینه."آره، خودش خواسته دستیار بکهیون باشه و کمکش کنه." با حواسپرتی جوابش رو دادی.
سهون چشمهاش رو ریز کرد و بهش نگاه کرد: "باید بیاریمش تو تیم؟ پسر خوبی به نظر میرسه."
سرت رو تکون دادی: "یکی از مدلهای شرکت برادرشه، فکر نکنم دوست داشته باشه اینجا کار کنه."سهون پوزخند زد و دست به سینه نگاهت کرد. انگشت اشارهش رو دایرهوار چرخوند و گفت: "منظورم دایرهی دوستانهمون بود احمق."
شونههات رو بالا انداختی: "بکهیون همین الانشم خیلی باهاش صمیمی شده. دارن رو یه پروژه مهم کار میکنن بکهیون هم دیشب خیلی دیر اومد خونه و خسته بود."دو روز گذشته بود و حال بکهیون خیلی بهتر بود. خیلی سخت روی طرحهاشون برای فستیوال کار میکردن و با اینکه اولین روزهای آمادگی بود، بکهیون داشت تمام تلاشش رو میکرد. نزدیک ۸ تا طرح فقط تو روز اول کشیده بود و قرار بود هرروز بین طرحهاش انتخاب بشه تا در آخر بهترینهاش رو گلچین کنن.
سهون نگاهش رو از جونگین نمیگرفت، با دقت نگاهش میکرد و میخواست سر از کارش دربیاره: "باید دعوتش کنیم خونهی بکهیون هیونگ و بیشتر باهاش آشنا بشیم."
"دو روز پیش همراه دوستش خونهی بکهیون اومده بود."
سهون نگاهش رو از جونگین گرفت و بیحوصله نگاهت کرد: "داری بهم میگی حتی خونهش هم رفته؟ لعنتی."آه کشیدی و دوباره به کرکرههای کشیدهی اتاق چانیول نگاه کردی: "میتونی دوباره دعوتش کنی، مهربون و دوست داشتنیه."
"هِی!" قبل از اینکه جلوش رو بگیری داشت جونگین رو صدا میکرد. جونگین با تعجب سرش رو بالا اورد. سهون تند تند دستش رو تکون داد تا جونگین نزدیک میزتون بشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/251653012-288-k71151.jpg)
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...