"یعنی واقعاً باید بهش بگم؟"
بکهیون مجلهی بیچاره رو بیشتر تو دستش پیچوند و با قدمهای نامطمئنی سمت واحد برادرش رفت.
"معلومه که باید بهش بگی، حتی از رستوران هم استعفا دادی. امیدوارم رئیس احمقت چیزی بهش نگفته باشه.""اگر تا الان بهش گفته باشه چی؟"
شونههات رو بالا انداختی: "قطعاً درک میکنه، نگرانش نباش."
یکم سرجاش منتظر موند و بعد چرخید تا بره: "فردا بهش میگم."بازوش رو گرفتی: "نه بکهیون همین امروز تمومش میکنی."
آب دهنش رو قورت داد و یه قدم بهت نزدیک شد: "باهم میریم شام میخوریم و خوش میگذرونیم، همم؟ بعداً بهش میگم."
سرت رو به چپ و راست تکون دادی: "ما این کار رو نمیکنیم. دو روز گذشته و به نظرم دیر هم شده."
لبهاش آویزون شد، داشت از تمام سلاحهاش برای مقابله باهات استفاده میکرد. لپش رو نوازش کردی و توضیح دادی: "باید نظرش رو درمورد پیشنهادهایی که بهت میشه بپرسی. میدونی که هیچکس مثل برادرت نمیتونه بهت کمک کنه."بکهیون موافقت کرده بود ایمیل و شمارهش رو دراختیار بقیه قرار بدن و از دو روز پیش تلفنهای مختلف برای اینکه شرایط کاریش رو بدونن یا باهاش قرارداد ببندن بهش میشد. گیج شده بود و باید با یه نفر درموردشون مشورت میکرد. بکهیون به خاطر تجربیات تلخ گذشتهش به هیچکس اعتماد نمیکرد و فقط با جملاتی مثل 'باهاتون تماس میگیرم' یا 'حتماً شرایط شما رو بررسی میکنم' تلفن رو قطع میکرد. لازم بود تا یه نفر مثل ووکی به دادش برسه و کمکش کنه.
حالا این بچهی لوس که دو روز از مواجه شدن و گفتن حقایق به برادرش فرار کرده بود دوباره میخواست قسر در بره و تو نمیخواستی ایناجازه رو بهش بدی. ذوق و هیجان تو چشمهاش برای گفتن همه چیز با ترس قاطی شده بود. درکش میکردی چون به هر حال بکهیون زیر قولش زده بود و بدتر از اون چیزی بهش نگفته بود ولی حتی اگر بکهیون نمیدید، تو متوجه علاقهی چانگووک به بکهیون بودی و مطمئن بودی واکنش بدی نشون نمیده.
یکم نگاهت کرد و بعد برگشت: "خیله خب،" گلوش رو صاف کرد و انگار میخواد تو رینگ مسابقه بره شونههاش رو چرخوند و گردنش رو کج کرد کرد: "بهش میگم."
بکهیون زنگ خونه رو زد و هردو منتظر موندین. چند لحظهی بعد در خونه خیلی آروم باز شد و شما به جای اینکه صاحب خونه رو روبروتون ببینید نگاهتون رو پایین کشیدین تا مرد کوچولویی که در رو باز کرده بود نگاه کنین.
"عمو بکهیون!"
"ببین کی اینجاست!" مطمئن بودی بکهیون ترسهاش رو برای لحظات طولانیای فراموش کرده. دیدن شیوو باعث شد هردو لبخند گندهای بزنید. بکهیون نشست و بغلش کرد: "تو بچهی شیطون خیلی وقته پیش من نیومدی."
شیوو شروع کرد یه چیزهایی در گوش عموش گفت و بکهیون سرشرو تکون داد: "همم، به غیر از بستنی دیگه چی؟"
و شیوو دوباره حرفهاش رو ادامه داد. بکهیون با حوصله گوش داد و همزمان که بلندش میکرد آروم زمزمه کرد: "یکم باید صبر کنی و بعد باهم میریم، خب؟"
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...