Chapter 23

796 175 56
                                    

لب‌های چانیول نرم و دوست‌داشتنی بود ولی اون بکهیون نبود و این حتی از پشت سد بزرگی از الکل هم قابل تشخیص بود. به هر حال بوسیدنش اشتباهی بود که باید اون شب انجام میشد و هیچ جوره نمیتونستی کنترلش کنی. کمتر ۳۰ ثانیه بعد ازش جدا شدی و با چشم‌های خمار نگاهش کردی‌‌. چانیول با لب‌های نیمه باز نگاهت میکرد و چشم‌های درشتش غمگین بودن. میدونست تو یه اشتباه باهات همکاری کرده و مطمئناً داشت خودش رو سرزنش میکرد.

از روی صندلی بلند شد و دستت رو گرفت: "بلند شو بریم خونه." نگاهت نمیکرد. کاپشن و کیفت رو برداشت و بازوت رو گرفت. دنبالش راه افتادی و از بار بیرون رفتی. بوی خاک و بارون تو مشامت پیچید. سرمای هوا باعث شد چشم‌هات بازتر بشن و یکم خودت رو جمع کنی. چانیول کاپشنت رو دور شونه‌هات انداخت و تا ماشینش راهنماییت کرد. همه‌ی کارهاش رو با سرعت انجام میداد چون چتر نداشت و بارون هنوز نم نم میبارید.

تا خونه هیچ حرفی نزد‌. سرت رو به ماشین تکیه داده بودی. نیمه هشیار و بی‌توجه به اطراف چشم‌هات رو بسته بودی و اگر مسیر طولانی‌تر بود مطمئن بودی خوابت میبره.
چانیول بازوی راستت رو گرفته بود و بدون حرف سمت مجتمع هدایتت میکرد. سرت رو پایین انداخته بودی. شقیقه‌هات یکم درد میکرد و معده‌ت هم حال خوبی نداشت. چانیول میخواست تا بالا همراهت بیاد ولی قبل از اینکه وارد مجتمع بشید متوجه بکهیون شدی که به در شیشه‌ای تکیه داده و چشم‌هاش رو بسته بود. تو این هوای سرد همون آستین کوتاه سفید تنش بود و با اینکه زیربارون نبود ولی قطعاً داشت یخ میزد. میدونستی بدنش نسبت به سرما حساسه و حالا فقط با یه آستین کوتاه اونجا ایستاده بود.

اخم کردی و با خستگی پلک زدی: "احمق." چانیول نگاهت رو دنبال کرد و به بکهیون رسید. فشار انگشت‌هاش دور بازوت بیشتر شد ولی چیزی نگفت. دو قدم دیگه نزدیک شدین و بعد بکهیون سرش رو بلند و چشم‌هاش رو باز کرد. یه چیزی ته دلت فرو ریخت.
اول به تو و موهای خیست نگاه کرد بعد با اخم‌ نگاهش رو تا دست چانیول که محکم بازوت رو گرفته بود کشید و در آخر روی صورت چانیول ایستاد. دستش رو پشت گردنش کشید و صبر کرد تا نزدیکتر بشید. خواب‌آلود و بی‌حوصله بودی. فکر میکردی تنها چیزی که الان بهش نیاز داری تخت گرم و نرمت باشه ولی اشتباه میکردی، تنها چیزی که میخواستی یه کت گرم برای بکهیون بود و مهم نبود چقدر از دستش ناراحتی. بکهیون سردش بود.

بکهیون از سه تا پله‌ی روبروش پایین اومد. نگاه کوتاهی به چانیول انداخت و بعد سعی کرد بازوت رو از دستش بیرون بکشه: "مرسی، حواسم بهش هست."

"حواست بهش هست؟" چانیول هنوز دستت رو ول نکرده بود و لحنش جدی بود. بکهیون جوری بهش نگاه کرد انگار مجبورش کردن یا کتکش زدن تا همچین کاری بکنه. به نظر میرسید حوصله‌ی یه مزاحم رو آخر شب نداره: "من حواسم بهش هست و تو هم‌ بهتره حواست به کار خودت باشه."

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt