لبهای چانیول نرم و دوستداشتنی بود ولی اون بکهیون نبود و این حتی از پشت سد بزرگی از الکل هم قابل تشخیص بود. به هر حال بوسیدنش اشتباهی بود که باید اون شب انجام میشد و هیچ جوره نمیتونستی کنترلش کنی. کمتر ۳۰ ثانیه بعد ازش جدا شدی و با چشمهای خمار نگاهش کردی. چانیول با لبهای نیمه باز نگاهت میکرد و چشمهای درشتش غمگین بودن. میدونست تو یه اشتباه باهات همکاری کرده و مطمئناً داشت خودش رو سرزنش میکرد.
از روی صندلی بلند شد و دستت رو گرفت: "بلند شو بریم خونه." نگاهت نمیکرد. کاپشن و کیفت رو برداشت و بازوت رو گرفت. دنبالش راه افتادی و از بار بیرون رفتی. بوی خاک و بارون تو مشامت پیچید. سرمای هوا باعث شد چشمهات بازتر بشن و یکم خودت رو جمع کنی. چانیول کاپشنت رو دور شونههات انداخت و تا ماشینش راهنماییت کرد. همهی کارهاش رو با سرعت انجام میداد چون چتر نداشت و بارون هنوز نم نم میبارید.
تا خونه هیچ حرفی نزد. سرت رو به ماشین تکیه داده بودی. نیمه هشیار و بیتوجه به اطراف چشمهات رو بسته بودی و اگر مسیر طولانیتر بود مطمئن بودی خوابت میبره.
چانیول بازوی راستت رو گرفته بود و بدون حرف سمت مجتمع هدایتت میکرد. سرت رو پایین انداخته بودی. شقیقههات یکم درد میکرد و معدهت هم حال خوبی نداشت. چانیول میخواست تا بالا همراهت بیاد ولی قبل از اینکه وارد مجتمع بشید متوجه بکهیون شدی که به در شیشهای تکیه داده و چشمهاش رو بسته بود. تو این هوای سرد همون آستین کوتاه سفید تنش بود و با اینکه زیربارون نبود ولی قطعاً داشت یخ میزد. میدونستی بدنش نسبت به سرما حساسه و حالا فقط با یه آستین کوتاه اونجا ایستاده بود.اخم کردی و با خستگی پلک زدی: "احمق." چانیول نگاهت رو دنبال کرد و به بکهیون رسید. فشار انگشتهاش دور بازوت بیشتر شد ولی چیزی نگفت. دو قدم دیگه نزدیک شدین و بعد بکهیون سرش رو بلند و چشمهاش رو باز کرد. یه چیزی ته دلت فرو ریخت.
اول به تو و موهای خیست نگاه کرد بعد با اخم نگاهش رو تا دست چانیول که محکم بازوت رو گرفته بود کشید و در آخر روی صورت چانیول ایستاد. دستش رو پشت گردنش کشید و صبر کرد تا نزدیکتر بشید. خوابآلود و بیحوصله بودی. فکر میکردی تنها چیزی که الان بهش نیاز داری تخت گرم و نرمت باشه ولی اشتباه میکردی، تنها چیزی که میخواستی یه کت گرم برای بکهیون بود و مهم نبود چقدر از دستش ناراحتی. بکهیون سردش بود.بکهیون از سه تا پلهی روبروش پایین اومد. نگاه کوتاهی به چانیول انداخت و بعد سعی کرد بازوت رو از دستش بیرون بکشه: "مرسی، حواسم بهش هست."
"حواست بهش هست؟" چانیول هنوز دستت رو ول نکرده بود و لحنش جدی بود. بکهیون جوری بهش نگاه کرد انگار مجبورش کردن یا کتکش زدن تا همچین کاری بکنه. به نظر میرسید حوصلهی یه مزاحم رو آخر شب نداره: "من حواسم بهش هست و تو هم بهتره حواست به کار خودت باشه."
![](https://img.wattpad.com/cover/251653012-288-k71151.jpg)
DU LIEST GERADE
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...