Chapter 17

1.2K 195 87
                                    

چانیول قرار بود همراه بقیه‌ کارمند‌هاش سوار اتوبوس شرکت بشه‌‌. مهم نیست چقدر بکهیون ازش متنفر بود، چانیول همیشه به نظرت مهربون و جنتلمن میموند و هیچکس تو این کره‌ی خاکی به غیر از بکهیون نمیتونست همچین حسی نسبت بهش داشته باشه.
سهون ساک کوچیکت رو ازت گرفت تا راحت‌تر از بین صندلی‌های اتوبوس رد بشی: "میدونم میخوای پیش من بشینی ولی بکهیون هیونگ چند لحظه دیگه میرسه و نباید تنهاش بذارم."

شونه‌هات رو بالا انداختی و روی یکی از صندلی‌های آخر اتوبوس و کنار پنجره نشستی، نگاهی به وندی و بکهیون انداختی که تازه داشتن از پله‌ها بالا میومدن: "مهم نیست‌. من و وندی پیش هم میشینیم."
سهون با رضایت ساک رو بهت پس داد و پشت سرتون نشست. یکم بعد وندی با لبخند دوست‌داشتنیش نزدیکت اومد‌‌. سهون برای بکهیون دست تکون داد: "هیونگ بیا اینجا!!" ولی بکهیون وسط صندلی‌ها ایستاد و دست‌هاش رو به کمرش زد. مثل همیشه یکی از هودی‌هاش رو با شلوار جین پوشیده بود. عینکش رو با انگشتش بالا داد و نگاهی بهت انداخت: "ما باید باهم حرف بزنیم."

وندی با تعجب گفت: "جداً؟ پس من پیش سهون میشینم." و قبل از اینکه سهون مخالفت کنه کنارش نشست: "اینجوری اخم نکن. من تا برسیم سرگرمت میکنم پسره‌ی بداخلاق."

لبت رو گاز گرفتی و از زیر نگاه بکهیون فرار کردی. از دیروز تا الان همه چیز آکوارد و فضا سنگین شده بود‌. حتی دو کلمه‌ی درست و حسابی بینتون رد و بدل نشده بود و اینا همش به خاطر حرف‌های آقای بیون تو اون شب سرد و تاریک بود.
سهون لب‌هاش رو جلو داد و دست به سینه به صندلیش تکیه داد. بکهیون ساکش رو با بی‌توجهی کنار پاش گذاشت و بهت نگاه کرد: "میدونی که این حرف نزدنت قضیه رو عجیب‌تر میکنه؟"

ابروهات بالا رفت: "کدوم قضیه بکهیون؟ ما فقط داریم حرف‌های اون شب رو هضم میکنیم."
"نه. تو داری حرف‌های اون شب رو هضم میکنی. من کاملاً همه چیز رو برات روشن کردم."

"چرا باید اصلاً روشنش کنیم؟ کی گفته باید به این زودی سکس داشته باشیم؟"
بکهیون دستش رو به صندلی جلویی تکیه داد: "دلت نمیخواد از شرش خلاص بشی؟ برام مهم نیست،" اخمش خیلی کیوت بود: "و فقط برای اطلاع شخصیت میگم که هیچ عجله‌ای برای سکس با تو دختره‌ی لوس و ترسو ندارم."

به صندلیش تکیه داد و شروع به تکون داد پای راستش کرد. سکس با بکهیون قطعاً میتونست اولین و بهترین تجربه‌ی عمرت باشه، کی میخواست از دستش بده؟ ولی قطعاً تو تاریکی نمیتونستی تحملش کنی.
"بکهیون؟" نگاهت نکرد. "معلومه که میخوام از پسش بربیام. قطعاً هیچکس به اندازه‌ی خودم اذیت نمیشه و مطمئن باش که دلم‌ میخواد باهات بخوابم ولی نمیدونم تو تاریکی چه اتفاقی بیوفته. ممکنه به بدترین خاطره‌ی عمرم تبدیل بشه."

بکهیون با لحن بی‌تفاوتی گفت: "برام مهم نیست، من‌ همه چیز رو به خودت سپردم."
قبل از اینکه چیزی بگی صدای چانیول اتوبوس رو پر کرد: "سلام بچه‌ها صبح همگی بخیر." بهش نگاه کردی که یه تیشرت قرمز و یه کاپشن مشکی روش پوشیده بود. موهای لختش برخلاف همیشه روی پیشونیش ریخته بود و میتونستی چشم‌های پر‌ستاره‌ش رو از زیر تارهای موهاش ببینی. "امیدوارم به همگی خوش بگذره. مراقب خودتون باشید و آسیب نبینید."

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Where stories live. Discover now