Chapter 12

854 183 99
                                    

زیپ سوییشرتت رو بالا کشیدی و زیر لب فحش دادی. باد سرد و سوزناکی از بین موهات میگذشت و باعث میشد یخ بزنی. انگشت‌هات از سرما بی‌حس شده بود و کیسه‌ی کوچیک خرید رو بینشون احساس نمیکردی. بدتر از همه به خاطرِ لیز بودن زمین سُر خورده بودی و اینطوری شد که الان با یه شلوارِ پاره و گِلی شده در ناحیه زانو داشتی به طرف خونه قدم میزدی.

زانو‌ی راستت درد میکرد و احساس میکردی نمیتونی صافش کنی. سعی کردی لنگ نزنی ولی خیلی سختت بود و‌ باد سرد هم بی‌رحمانه باعث میشد زخمت بیشتر بسوزه.

به خاطر بارونی که شب گذشته اومده بود هوا سردتر هم شده بود ولی خب چون نمیتونستی از گشنگی بمیری مجبور بودی برای خرید بیرون بری.

این آخرِ هفته‌ای نبود که تو بعد از اون هفته‌ی سخت و پرکار آرزوش رو داشتی. این آخرِ هفته یه جهنم بزرگ بود و باعث و بانیش کسی نبود جز بیون بکهیون.
این مردک با پیشنهاد دادن اون بازی مزخرفش باعث شد کل روز رو به یه نقطه خیره بشی و فکر کنی چرا دوباره گذاشتی ببوستت و بدتر از اون چرا حتی یه اینچم تکون نخوردی!

این دفعه حتی از دست بکهیون عصبانی نشدی. از دست خودت عصبانی شدی چون گذاشتی دوباره با نگاهش و لبخند‌های مزخرفش گولت بزنه. از خودت عصبانی شدی چون مثل مجسمه سر جات ایستادی و مثل احمق‌ها نگاهش‌‌ کردی. از خودت متنفر شدی چون تو از بوسه‌هاش خوشت میومد، چه بار اول و چه این بار. حتی از اینکه گونه‌ت رو بوسیده بود هم خوشت میومد. از خودت متنفر شدی چون وقتی بوسیده‌ت اختیاری از خودت نشون ندادی و گذاشتی به حماقتت بخنده‌.

"این چندمین باره که اینطوری گولم میزنه؟" با ناامیدی از خودت پرسیدی و آه کشیدی. سنگ جلوی پات رو شوت کردی و بعد به خودت فحش دادی چون زانوت بیشتر درد گرفت.
تازه بیون بکهیون با سوال‌های احمقانه و دور از عقلش باعث شده بود جلوی رئیست خجالت زده بشی و دیگه حتی فکر نزدیک شدن بهش رو هم نکنی. چه فکری با خودش میکرد؟ چه مست باشم چه مست نباشم هرکاری دلم بخواد میکنم؟ هاه.

وسط افکار مختلفت قطره‌های بارون نم نم شروع به باریدن کرد و بعد از چند دقیقه با شدت بیشتری باریدن. نگاهی به آسمون انداختی و چشم‌هات رو ریز کردی: "خدایا این‌ دیگه‌ چه مدلشه؟"

نفست رو فوت کردی‌. حالا به سربالاییِ منتهی به مجتمع رسیده بودی. با غم و اندوه آه کشیدی. بالا رفتن از این سربالایی با درد زانوت خیلی اسفناک به نظر میرسید. شاید بهتر بود تو رستورانِ آجوما یه چیزی میخوردی تا اینکه برای خرید بیرون بری ولی دیگه خیلی دیر شده بود. رامیون‌های تو کیسه داشتن بهت چشمک میزدن تا زودتر بپزیشون.

با هر بدبختی‌ای بود خودت رو به ورودیِ ساختمون رسوندی. موهات خیس شده بود و چتری‌هات بهم‌چسبیده بود‌‌. رسما خیس آب شده بودی. پله‌ها رو آروم و دونه دونه بالا رفتی. این آسانسور مزخرف هیچوقت قرار نبود درست بشه پس باید هر پنج طبقه رو با ذلت و بدبختی بالا میرفتی.
بدون اینکه کوچیکترین نگاهی به واحدِ شماره‌ی ۵۰۶ بکنی در خونه‌ت رو باز و برق‌هارو روشن کردی. از سرما به خودت لرزیدی. با تعجب به اطراف نگاهی انداختی. وقتی خونه رو ترک میکردی انقدر گرم و نرم بود که نمیخواستی ازش بیرون بری و الان اونقدر سرد شده بود که نمیخواستی پاتو بذاری توش!

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Onde histórias criam vida. Descubra agora