Chapter 37

471 110 91
                                    


روی تاب نشسته بودی و آروم عقب و جلو میرفتی. به کتونی های سفید رنگت که روی خاک کشیده میشد نگاه کردی و به صدای جیر جیر مزخرف زنجیرهای تاب گوش دادی. سرت رو به زنجیر تکیه دادی و با نگاه محوی به کتونی‌های کثیفت نگاه کردی. کمرت خم شده بود و موهات روی هوا پرواز میکرد. ژانویه هنوزم بادهای نسبتا شدید و سرد خودش رو داشت اما انگار احساسش نمیکردی.

تمام طول روز رو فکر کردی. سکوت کردی و فکر کردی. میخواستی از تنها چیزی که تو این چند وقت ازش میترسیدی فرار کنی و بالاخره سرت اومده بود. داشتی اعتمادت رو از دست میدادی و اینو نمیخواستی. بکهیون برای تو باید همون پسر دوست داشتنی و قشنگ میموند اما یه سایه ی سیاه دستش رو گرفته بود و هر لحظه ازت دور و دورترش میکرد. احساسات سنگینی که روی قلبت جمع شده بود رو نمیخواستی.

حتی نفهمیدی ساعت ها چطور گذشت چون تمرکزت رو از دست داده بودی. یادت نمیومد با چه لحن و حالتی به سهون گفتی تا وسایل طراحی بکهیون رو بهش برسونه و حتی صدای خودت رو هم نشنیدی. یه دایره‌ی بزرگ دورت رو گرفته بود که نمیذاشت دنیای اطرافت رو درک کنی، صدایی ازش بشنوی یا باهاش ارتباط برقرار کنی. از اینکه اون روز بعد از چند وقت چانیول رو خوشحال و با لبخند همیشگیش تو دفترش میدیدی خوشحال شدی اما هیچ انرژی‌ای نداشتی که باهاش حرف بزنی و فقط از نگاهش فرار کردی. اونقدر ناراحت بودی که با وجود تمام احساسات بدی که در مورد بکهیون داشتی حالا میتونستی درکش کنی. حتماً خیلی براش سخت بوده که فهمیده چانیول رو بوسیدی و رفتی خونه‌ش. حتی تو همچین لحظه‌ای داشتی براش غصه میخوردی.

بعد از کار خونه نرفتی. فقط تا جایی که میتونستی با دوچرخه‌ت دور شدی. بعد از اینکه از ساعت معمول برگشتنت به خونه گذشت، اسم اقای ۵۰۶ رو روی صفحه گوشیت دیدی اما بهش توجهی نکردی و بعدم خاموشش کردی. حالا خودت رو تو غم و تاریکی غرق کرده بودی چون حس میکردی زندگیت رو داری از دست میدی. ترس و وحشت از اینکه باهاش حرف بزنی و از دستش بدی اونقدر  اذیتت میکرد که حاضر بودی همونطوری تا خود بوسان رکاب بزنی و فرار کنی. شایدم یه جای دورتر چون از جواب پس دادن به بقیه متنفر بودی.

ساعت از ۱۰ شب میگذشت. حتی دقت نکرده بودی اسم پارکی که توش نشسته بودی چیه. تکیه‌ی سرت رو از زنجیر تاب گرفتی و کیفت رو از روی زمین برداشتی. با رخوت و قدم‌های کشیده روی سنگ ریزه ها قدم زدی و بالاخره وقتی سرگیجه جلوی چشم‌هات رو سیاه کرد محکم زمین خوردی. کف دست‌هات رو برای جلوگیری از برخوردت به زمین تکیه گاهت کردی و اینجوری پوستشون رو با سنگ ریزه‌ها خراش دادی.

بلند شدی و آه کشیدی‌. روی شلوارت رو تکوندی و کیفت رو توی سبد دوچرخه انداختی. کف دست‌هات میسوخت‌ اما اهمیتی ندادی. دسته‌ی دوچرخه رو گرفتی و با خودت کشیدیش چون حس میکردی هیچ انرژی و قدرتی تو پاهات نیست. وقتی وارد خیابون اصلی شدی یکم ترسیدی.خلوت و ساکت به نظر میرسید اما بهرحال اونقدرم برات اهمیت نداشت. 

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Место, где живут истории. Откройте их для себя