"چقدر خوشگل شدی!" وندی با لباس کوتاه و آبیش نزدیکت شد. موهای قهوهای روشنش رو فر کرده بود تا روی شونههای ظریفش بشینه و چشمهاش همزمان که نزدیکت میشد برق میزد. قرار بود باهم حاضر بشید و همراه هم از خونهی تو به سمت فستیوال برید. بکهیون و تیمش از صبح اونجا رفته بودن تا براش آماده بشن و نتونسته بودی ببینیش.
لباسی که پوشیده بودی یه پیراهن صورتی کم رنگ بود که تا روی زانوهات میرسید و پشت کمرت رو باز گذاشته بود. کفشهای پاشنه بلند مشکی، موهایی که فقط صافشون کرده بودی و آرایش سبکی که وندی برات انجام داده بود رو دوست داشتی و همشون باعث میشدن برای فستیوال هیجان زدهتر بشی. همزمان که که دستهات از استرس عرق کرده بود منتظر بودی تا وندی کیف دستیش رو پیدا کنه. "تو هم همینطور."
به غیر از همهی اینا به خاطر شبی که اونطور وارد خونهی سوجین شدید و بیرحمانه تمام فایلهاش رو نابود کرده بودین استرس داشتی. چشمهات بدن ظریف وندی رو دنبال میکرد که دور خودش میچرخید تا کیفش رو پیدا کنه اما افکارت مدام باهم میجنگیدن و برای اتفاقاتی که امشب قرار بود بیوفته سناریو میچیدن.
بکهیون به نظر خونسرد میومد اما تو نمیتونستی استرس و احساسات منفیت رو نادیده بگیری. بهرحال شما چندتا جرم رو باهم انجام داده بودید؛ ورود غیر قانونی به خونهی یه نفر، از بین بردن فایلهای طراحیِ صاحب خونه یا قفل کردنشون (که درواقع فرقی باهم ندارن) و در آخر سکس کردن بدون اجازه روی تخت صاحب خونه؟؟
"پیداش کردم، لعنتی." صدای وندی باعث شد از وسط افکارت تو دنیای واقعی پرت بشی. بهش نگاه کردی که پشت دستش رو روی پیشونیش میکشه. "امیدوارم دیر نکنیم، هوا داره تاریک میشه."
همونطور که پشت سرش از در واحدت بیرون میرفتی و قفلش میکردی گفتی: "نگران نباش، به موقع میرسیم." حتی مطمئن نبودی چی گفتی چون استرس داشت مغزت رو از کار مینداخت.
****
"فستیوال طراحان جوان" تو یه سالن بزرگ برگزار میشد اما جایی که برای ران وِی در نظر گرفته بودن حیاط بزرگ و خوشگلی بود که با گل آرایی زیباترش کرده بودن و با ترکیب گلهای مختلف مسیر ران وی رو مشخص کرده بودن. وقتی از ماشین پیاده میشدید وندی ناخودآگاه دستت رو گرفت، از شلوغی زیاد حتی نمیتونستی تند راه بری.
چشمهای هردوتون گیج اطرافتون رو نگاه میکرد و طوری که وسط رفت و آمد جمعیت قرار گرفته بودید شما رو درست مثل دوتا دختر بچهی گمشده نشون میداد. مردم با لباسهای رنگارنگ از کنارتون میگذشتن، دوستهاشون رو پیدا میکردن و کم کم روی صندلیهایی که برای بازدید کنندهها در نظر گرفته بودن مینشستن. بعضیهاشون که علاقهای به مد نداشتن وارد سالن میشدن و فقط از غذا و نوشیدنی لذت میبردن اما تمام طراحها و شرکتهایی که برای این فستیوال و مسابقهش زحمت کشیده بودن اونجا بودن.
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...