طراحیهای بکهیون حرف نداشت!
وقتی اون شب بکهیون خونهت رو ترک کرد با دقت ورق به ورق دفترش رو نگاه کردی. باورت نمیشد که چطور این همه استعداد رو تو چندتا دفتر جمع کرده و گذاشته گوشهی میزش!
بکهیون اشتباه میکرد، نه تنها اعتمادش به بقیه رو از دست داده بود بلکه دیگه به خودشم اعتماد نداشت.شاید اگر حسادتش به پارک چانیول نبود هیچوقت سعی نمیکرد دفترش رو به کسی نشون بده. همزمان که به طراحیهاش نگاه میکردی، هم عصبانی میشدی و هم ذوق میکردی. چون بکهیون میتونست تا الان یه عالمه موفقیت کسب کنه. میتونست به جای خجالت کشیدن از کاری که میکنه، آرزوهاش و رویاهاش رو دنبال کنه.
به هر حال بعد از اینکه دفترِ اسرار آمیز بیون بکهیون رو دیدی و به خاطرِ استعدادش تحسینش کردی بیشتر مشتاق شدی تا هرجوری هست چانیول رو راضی کنی طراحیهاش رو چاپ کنه. چانیول قدرتش رو داشت. هرچند مطمئن نبودی با اون ترکیب سمیای که بکهیون به خوردش داده بود بازم بخواد کاری براش بکنه یا نه.
دوشنبه بعد از اینکه از دانشگاه برگشتی مجله تا به سهون کمک کنی، تو یه فرصت مناسب تصمیم گرفتی چانیول رو ببینی. مثلِ بار اولی که پشت در دفترش ایستاده بودی استرس داشتی. بعد از اینکه در زدی و صداش رو شنیدی رفتی داخل.
چانیول یه پیرهن آبی و آستین بلند پوشیده بود و مشغول نگاه کردن به گزارشهای هفتهی پیش بود. با دیدنت سرش رو بالا اورد و لبخند زد: "هی حالت چطوره؟"متقابلا لبخند زدی و همزمان که دفتر بکهیون رو مثل یه شی ارزشمند تو دستت نگه داشته بودی روی یکی از صندلیهای جلوی میزش نشستی: "خیلی ممنونم. امم برای اون شب-"
"حرفشم نزن. من همیشه دوست دارم کمکتون کنم." پرید تو حرفت و دوباره خندید. ولی تو نمیخواستی اینو بهش بگی، میخواستی در مورد اون بازیِ جهنمی و بلاهایی که بکهیون سرش اورده بود صحبت کنی. این خوب بود که چانیول اصلا بهش اشاره نکرده بود.
وقتی سکوتت رو دید سرش رو کج و چشمهای درشتش رو ریز کرد: "چیزی شده؟ چیزی میخوای بهم بگی؟"
یهو به خودت اومدی. گلوت رو صاف کردی، سرت رو تکون دادی و آروم توضیح دادی: "امم، من اون روز شنیدم که سهون ازت خواسته بود برای طراحِ لباس این ماه با یه نفر دیگه قرارداد ببندی. هنوزم میخوای انجامش بدی؟"چانیول ابروهاش رو بالا داد و خودکارش رو روی برگههای جلوش ول کرد: "من هنوز تصمیمی درموردش نگرفتم. باید فروشِ این ماهمون رو ببینم، همه چیز بستگی به اون داره." دست به سینه شد و ادامه داد: "البته درسته که طراحِ فعلی خیلی به بچهها سخت میگیره ولی خیلی حرفهای و معروفه. به نظرم میتونن به خاطر منافع مجله هم که شده تحملش کنن."
آب دهنت رو قورت دادی. اوکی این خیلی خوب نبود. دفترِ بکهیون رو روی میز چانیول گذاشتی و یکم هلش دادی جلو: "این دفترِ طراحی برای بکهیونه."
چانیول بدون مکث برش داشت: "بکهیون؟" و شروع به ورق زدن برگههای دفتر کرد.

YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...