روزهای ماه دسامبر زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردی گذشته بود. همه چیز اونقدر شلوغ و به هم ریخته بود که تقریباً نفهمیدی زمان چطور گذشت و چطور انقدر سریع به شب کریسمس رسیدین.
مجله جای نفس کشیدن برای هیچکس نذاشته بود. هیچ فرصتی برای قهوه خوردن و صحبت نبود. روزی نبود که سهون آرامش داشته باشه و هر روزی که به کریسمس نزدیک میشدین بیشتر حساس میشد. مجبور بودین تا دیروقت سرکار بمونید و صبحهای زود برگردید چون زمان بیشتر از این نمیتونست بهتون فشار بیاره.چانیول برخلاف ماههای دیگه سخت گیرانه برخورد میکرد و از اونجا که داشت برای اولین بار با دوتا طراح همزمان کار میکرد تمام تمرکزش رو برای بخش جدید مجله گذاشته بود. میخواست همه چیز کامل و بینقص انجام بشه و هر سه روز یه بار همه چیز رو با بکهیون و سوجین چک میکرد. به غیر از اون حواسش بود تا برنامههاش برای جشن کریسمسی که هر سال برگزار میکرد درست جلو بره و کارمندهاش بتونن قبل از تعطیلات یکم خوش بگذرونن و خستگی در کنن.
بکهیون اما وضعیتش بدتر بود. مجبور بود همه چیز رو باهم کنترل کنه. از یه طرف تا دیروقت با جنی و جونگین روی طراحیهای اصلی فستیوال کار میکرد و از طرفی کارهاش رو با مجله هماهنگ میکرد. سرش شلوغ بود، شبها خسته و کلافه به نظر میرسید و چشمهاش موقع حرف زدن باهات به زور باز میشد. با این وجود خوشحال بود.
تقریبا همزمان باهم میرسیدین خونه و سعی میکردین یه زمانی رو برای خودتون باز کنید. معمولا به قرارهای شبانه تو خیابونهای نزدیک خونه یا پشت بوم ادامه میدادین. به نظرت بهترین قسمت شبانه روز وقتی بود که درمورد روزی که گذشته بود حرف میزدین. بکهیون در مورد آینده حرف میزد، طراحیهای اون روزش رو نشونت میداد و نظرت رو درموردشون میپرسید. درمورد همکارهاش و آدمهای جدیدی که دیده بود حرف میزد و برات تعریف میکرد چطور یاد گرفته تو کوتاهترین زمان ممکن برای خودش و جونگین قهوهی فوری آماده کنه!
درآخر دستت رو میگرفت و همزمان که زیر لب آهنگهای مورد علاقهش رو زمزمه میکرد به خونه برمیگشتین و کنار هم میخوابیدین تا روز سختی بعدی رو شروع کنید.
روزهای سختی که پر از فشار و استرس برای به موقع انجام دادن کارها بود، با وجود بکهیون آسون و قابل تحمل به نظر میرسید.حالا وقتی فقط یک روز به کریسمس مونده بود تو نزدیکترین و شلوغترین خیابون نزدیک به خونه قدم میزدین. شدت سردی هوا مجبورت کرده بود گرمترین لباسهات رو بپوشی و از کلاه و شال گردن استفاده کنی. برف تو چند روز گذشته اونقدر باریده بود که همهجا رو پر کرده بود، جوری که نتونستی از دوچرخهی عزیزت استفاده کنی. گلهای بکهیون شی هم خواب زمستونیشون رو شروع کرده بودن و تسلیم هوای سرد شدن و اینطوری از نگرانیهای روزانهش کم کردن.
پلهها، سکوها و گوشهی خیابونها رو لایه نسبتاً ضخیمی از برف پوشونده بود. صدای آهنگهای کریسمس همه جا رو پر کرده بود و نور کاجهای تزئین شدهی هیچ قسمتی از خیابون رو تاریک نمیذاشت. چراغهای رنگی، صدای خندهی پر از ذوق بچهها و برف همه چیز رو درمورد اون شب زیباتر میکرد.
بکهیون روی هودی سفید رنگش یه کت بلند کرم رنگ پوشیده بود و کلاه هودیش نمیذاشت روی موهای فرفریش برف بشینه. لپهاش و دماغش از سرما قرمز شده بود و چشمهای قهوهای رنگش برای پیدا کردن یه جای گرم اطراف خیابون رو نگاه میکردن.
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...