امروز چهارشنبه بود. امروز یه روز تعیین کننده برای بکهیون محسوب میشد. بالاخره تونسته بودن مجموع طرحهایی که برای فستیوال در نظر داشتن رو آماده کنن و فقط مونده بود تا رئیس کمپانیشون یه نگاه کلی بهش بندازه تا بتونن تو سایت فستیوال ثبتش کنن.
بکهیون ازت خواسته بود بعد از دانشگاه بری کمپانی و کنارش باشی و تو هم قبول کرده بودی. بعد از اینکه تا یه جایی اتوبوس سوار شدی تصمیم گرفتی بقیه مسیر رو پیاده بری. نور آفتاب حالت رو خوب میکرد و هوا به خاطر برف شب قبل تمیز و شفاف به نظر میرسید. هرچند به خاطر بکهیون قلبت پر از خوشحالی میشد اما یه قسمتی ازش هنوز هم به خاطر چانیول ناراحت بود.
از دو روز پیش برگشته بود مجله. همونطور که همیشه میخواستی ببینیش پشت میز بزرگش مینشست، قهوه میخورد، لبخند میزد و پیرهنهای روشن و خوشگل میپوشید اما حتی یه ذره هم به اون چانیول شبیه نبود. انگار یه آدم دیگه خودش رو جای چانیول جا میزد و هر روز میومد سرکار تا جای خالیش رو پر کنه. درست مثل یه بدل حرفهای.
چانیول معمولا از نگاهت فرار میکرد. تا جایی که مجبور نمیشد باهات حرف نمیزد و زودتر از ساعت کاری مجله رو ترک میکرد. چشمهای درشتش هنوز پر از غم بود و هیچکاری نبود که از دستت بر بیاد. نمیتونستی درموردش با بکهیون یا هیچکس دیگه حرف بزنی و مجبور بودی حس عذاب وجدانت رو تنهایی با خودت حمل کنی.
آه بلندی از اعماق سینهت کشیدی و نگاهت رو از کفشهات به بالا کشیدی. فقط یه خیابون دیگه با شرکت کیم جونگین و برادرش فاصله داشتی. باید فکرت رو از چانیول پاک میکردی چون به طرز واضحی غم به چشمهای تو هم سرایت کرده بود و نباید میذاشتی این ناراحتی روز بکهیون رو خراب کنه.
۱۵ دقیقهی بعد پشت در بزرگ سالنی بودی که بکهیون همیشه ازش حرف میزد. از در نیمه باز سالن سر و صداهای مبهم میومد. انگار چند نفر با هم حرف میزدن. با قدمهای آرومی وارد اتاق شدی. همونطور که بکهیون توصیفش کرده بود میزهای بزرگ طراحی و مانکنهای نیمه برهنه کل اتاق رو پوشونده بودن. پارچههای رنگارنگ روی میزها ریخته بود و وسایل طراحی هرجا که فکرش رو میکردی دیده میشد.
همه وسط سالن دور یکی از میزها جمع شده بودن و بدون توقف صحبت میکردن. همزمان که آروم آروم نزدیکشون میشدی بکهیون رو تو بافت صورتی کمرنگش تشخیص دادی. دست به سینه و با اخم کنار کسی که نشسته بود و به لپ تاپ نگاه میکرد، ایستاده بود. انگشتهاش لبهاش رو لمس میکردن و مشخص بود استرس داره. کارت شناسایی مربوط به کمپانیش با یه روبان آبی دور گردنش بود و این باعث میشد کاریزمای خاص خودش رو داشته باشه. رونهاش تو جینهای تنگ و روشنش جذاب دیده میشد و نگاه کردن بهش عقلت رو از کار مینداخت.
احتمالاً خیلی بهش نگاه کرده بودی چون برای یه لحظه سرش رو بلند کرد و نگاهش بهت افتاد. اخمهاش باز شد و لبخند کوچیکی روی لبهاش نشست. همکارهاش رو دور زد و نزدیکت اومد. دستت رو گرفت و همزمان که میکشیدت تا برگرده سر جای قبلیش زمزمه کرد: "جونمیون هیونگ داره طرحها رو چک میکنه، بعدش قراره تو سایت آپلودشون کنیم."

YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...