Chapter 16

1.1K 195 79
                                    

همونطور که بکهیون حدس زده بود ووکی هردوتون رو فردا صبح با وثیقه آزاد کرد و قرار شد با بچه‌های اون مرد حرف بزنه و بهشون بگه همه چیز سوتفاهم بوده. بکهیون در مورد احساساتی بودن چانگ‌ووک اشتباه نمیکرد و وقتی به این حقیقت رسیدی که فهمیدی ووکی تمام دیشب رو تو ماشینش گذرونده. وقتی بکهیون رو دید، با اینکه همچنان اخم کرده بود و مشخص بود هنوزم ازش عصبانیه، بغلش کرد و اینجوری بهش نشون داد که نتونسته خودش رو ببخشه. بکهیون میدونست چجوری دل همه رو به دست بیاره و میدونست چطور میتونه عصبانیت برادرش رو کم کنه.

اون هفته خیلی سریع گذشت و هرچی به آخر هفته نزدیک میشدین هیجانت برای تعطیلات بیشتر میشد. این اولین باری بود که میخواستی با همکار‌هات مسافرت بری و هرچند قرار بود خیلی کوتاه باشه، تجربه‌ی جدیدی بود.
احساساتت‌ نسبت به بکهیون پررنگ‌تر شده بود. واضح بود که از بکهیون خوشت میاد و از وقت گذروندن باهاش لذت میبری. با اینکه بعد از اون شب تو بازداشتگاه دیگه تو رو نبوسیده بود، احساسی که با بوسیدن لب‌هاش داشتی رو هنوزم یادت بود و میخواستی دوباره امتحانش کنی.

بکهیون احساسات جدید و دوست‌ داشتنی‌ای رو بهت منتقل میکرد که نمیخواستی تموم بشن. نمیدونستی چطور میتونی بهش اعتماد کنی، از اولین باری که دیده بودیش اتفاقات مختلف و عجیبی افتاده بود. اینکه آخر همه‌ی این اتفاق‌ها بخوای بکهیون رو ببوسی و هر روز موقع کار به کاغذ‌های روبروت خیره بشی و به اون بوسه فکر کنی نباید نتیجه‌ی اون اتفاقات میبود.
بکهیون گیجت میکرد، کاری میکرد به خودت و احساساتت شک کنی و همه چیز رو جوری ببینی که آخرش به خودش ختم بشه. کاری میکرد هر دقیقه و هر ثانیه به اینکه ازش خوشت میاد اعتراف کنی و تک‌تک جذابیت‌هاش رو به یاد بیاری.

بعد از ظهر پنجشنبه مشغول جمع کردن یه سری وسیله‌ی ضروری برای تعطیلات بودی. از اونجایی که جمعه‌ها خیلی سرت شلوغ میشد و دیروقت برمیگشتی خونه وقت کافی نداشتی تا لباس‌هات رو جمع کنی برای همین اون شب باید هرچیزی که لازم بود رو برمیداشتی.
بکهیون قفل واحد‌ها رو به اصرار خودش عوض کرد و به جاش به یه یکی از دوست‌هاش زنگ زد تا قفل‌های فعلیتون رو با قفل‌های دیجیتالی عوض کنه. هر دو توافق کردین رمز خونه‌های هم‌ رو برای مواقع ضروری داشته باشید. بکهیون مثل همیشه رمز خونه‌ش رو عدد مورد علاقه‌ش گذاشته بود؛ ۰۵۰۶.

از اینور خونه به اونور خونه پرواز میکردی تا هم همه جا رو مرتب کنی و هم وسلایت رو جمع کنی. میدونستی که بکهیون خونه نیست و مثل هرشب تو رستوران مشغوله.
بعد از اینکه حوله‌های تمیز رو تا کردی بلند شدی تا تو چمدون کوچیکت بذاریشون. قبل از اینکه وارد اتاقت بشی یهو برق خونه رفت.
سر جات ایستادی و پلک زدی. همیشه میدونستی یه روز این اتفاق میوفته و به خاطرش نگران بودی ولی جوری نبود که براش آماده نباشی. خیلی وقت‌ها وقتی تو بوسان هم بودی برق‌ها میرفت و میدونستی خیلی طول نمیکشه تا برگرده.

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Where stories live. Discover now