صبح زود وقتی خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود و اشعههای نارجی رنگش با خستگی خودشون رو از دور دست ترین نقطهی دریا نشون میدادن سوار قایق ماهیگیری پدرت شدین. بوی دریا، صدای پرندهها، قطرات کوچیک آب که هرچند دقیقه پشت دستهات مینشست و انعکاس پرتوهای خورشید که با موجهای آبی رنگ مخلوط میشد تورو یاد بچگیهات مینداخت و باعث میشد بخوای تا ابد اونجا بمونی.
چشمهای بکهیون خوابآلود بود اما با دقت هرکاری که پدرت میکرد رو تکرار میکرد. برعکس تو که داشت خوابت میبرد و با خاطر تکونهای قایق عصبی بودی، بکهیون با یه لبخند محو حرفهای پدرت رو تایید میکرد چون معلوم نبود چی درمورد ماهیگیری انقدر هیجان زدهش کرده.
"صبح دیدم کنارت خوابیده."
نگاهی به مینیهیونگ انداختی که کاپشنش رو تا چونهش بالا کشیده بود و خودش رو از سرما کنارت مچاله کرده بود. چشمهات رو ریز کردی: "مشکلش چیه؟" حتی نمیدونستی چرا اصرار کرد همراهتون بیاد وقتی میتونست بخوابه و کمتر مزاحمت ایجاد کنه.
"چرا بهم نگفتی دوست پسر داری؟" سرش رو روی شونهت گذاشته بود و نمیتونستی صورتش رو ببینی.
"فقط دو ماهه که قرار میذاریم."
سرت رو خم کردی تا نگاهش کنی اما کلاهش نمیذاشت. "من واقعاً نگرانت بودم. هیچوقت دلم نمیخواست بری سئول، همش فکر میکردم اگر بترسی و حمله بهت دست بده کی اونجاست که کمکت کنه؟"
سرش رو بلند کرد و نگاهت کرد. آروم پلک زد و با لبهای آویزون ادامه داد: "حدسشم نمیزدم بتونی کنار یه نفر بخوابی. قبلاً به خاطر کابوسهات نمیتونستی بخوابی و بهم گفتی هیچوقت نمیتونی مثل یه دختر معمولی با یه نفر باشی. اما حالا بکهیون رو بهمون معرفی کردی."
سرت رو تکون دادی: "بکهیون منو نمیترسونه، بکهیون ترسهای منو از بین میبره. انگار هیچوقت وجود نداشتن."
مینهیونگ لبخند محوی زد و سرش رو بلند کرد: "میدونم که دوسش داری اما،" حرفش رو خورد و یکمصبر کرد تا ادامهی حرفش رو بگه: "اگر اتفاقی افتاد بهم بگو، هرچیزی که بود."
چند لحظه تو چشمهای قهوهایش نگاه کردی و بعد دستت رو بالا بردی تا موهاش رو به هم بریزی. "نگران نباش، اوضاع هیچوقت با بکهیون بد نمیشه."
دوباره به بکهیون نگاه کردی. این دفعه دستش رو به کمرش زده بود و به اولین ماهیای که تو سطل فلزی انداخته بود لبخند میزد. "برعکس هردفعه فکر میکنم اوضاع مگه میتونه بهتر از این هم بشه؟ و میشه. کنارش خوشحالم، فکر نمیکردم هيچوقت همچین حسی داشته باشم ولی الان باورم نمیشه چون از اون چیزی که فکر میکردم هم بهتره."
مینهیونگ دستش رو روش شونهت گذاشت و همونطور که بلند میشد آروم خندید: "خوبه، امیدوارم وقتی میام سئول همه چیز همونطور که توصیف میکنی باشه نونا."
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...