Chapter 36

502 110 170
                                    


بکهیون نگاهت نمیکرد. داشت مستقیم و محو به سوجین نگاه میکرد. میتونستی نگاه ناباورش رو تشخیص بدی، میتونستی شوکه شدن و تمام احساسات بدی که بهش دست داده بود رو تشخيص بدی، میتونستی سرد شدن دستش رو مثل دست خودت تشخیص بدی و با این وجود داشت سوجین رو جوری نگاه میکرد انگار همه چیز طبیعیه و این اولین بار نیست که همچین چیزی میشنوه.

سوجین چند قدم جلو اومد و فاصله‌تون رو پر کرد. به بکهیون نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد: "نمیدونستی مگه نه؟ میخوام بهت نشون بدم با کی داری زندگی میکنی و عشقت رو صرف کی داری میکنی."

بکهیون چنان سکوت ترسناکی کرده بود که حتی اگر میخواستی هم نمیتونستی جواب سوجین رو بدی‌. تمام حواست به چشم‌های بی‌حسش بود که سوجین رو برانداز میکرد و صدای سوجین مثل یه صدای پس زمینه محو و محو‌تر میشد.

"میدونم انتظارش رو نداشتی،" چرخید و بدترین نگاهی که میتونست بکنه رو بهت انداخت: "بهرحال اعتماد کردن به آدمی که راحت خیانت میکنه خیلی راحت نیست. از این به بعد باید-"

"میدونستم."

اوه نمیدونستی همین یه کلمه میتونه احساس مرگ بهت بده. نگاهش کردی اما همچنان نگاهت نمیکرد. مطمئن بودی درامایی که در پیش دارید حتی از قبلی هم بدتره. اخم بکهیون لحظه به لحظه عمیق‌تر میشد: "چی باعث شده فکر کنی میتونی تو تمام مسائل مربوط به ما دخالت کنی؟" یه قدم دیگه بهش نزدیک شد و با دست آزادش بازوی سوجین رو گرفت: "چون برنده نشدی؟ چون فهمیدم دوباره میخواستی چه غلطی کنی و نتونستی؟ چون این بار نتونستی بهم آسیب بزنی اینطوری  میخوای جبرانش کنی؟"

در کمال ناباوری و تعجبت چشم‌های سوجین پر از اشک شد. هیچوقت ندیده بودی درمقابل سخت گیری و عصبانیت بکهیون گریه کنه: "ولی من فقط..خیلی دلم برات-"

"دهنتو ببند." بکهیون بازوش رو ول کرد: "نمیدونم دیگه چطور باید بهت بفهمونم دست از سرم برداری. نمیدونم دیگه چیکار کنم از زندگیم بری بیرون و انقدر اذیتم نکنی."

همونطور که نگاهش میکرد عقب کشید و قبل از اینکه بچرخه و تورو همراه خودش بکشونه گفت: "فقط یه بار دیگه سعی کن من یا دخترم رو اذیت کنی تا بهت نشون بدم چه کارهایی ازم برمیاد."

و دیگه نتونستی صورت سوجین رو ببینی‌. بکهیون دستت رو هنوزم محکم گرفته بود. هنوزم بهت نگاه نمیکرد و هنوزم خیلی عصبی بود. قدم‌هاش رو تند کرده بود و سمت موتور مشکی رنگش حرکت میکرد‌. وقتی کلاه زاپاس رو میداد دستت مردمک‌هاش حتی یه لحظه هم نگاهت نکردن. این بکهیون بود که همیشه کلاه موتور رو سرت میکرد و بعد چتری‌هات رو با لبخند کوچیکی گوشه‌ی لبش مرتب میکرد.

دمای بدنت هر لحظه کم و کمتر میشد و فشارت پایین و پایین‌تر میرفت. دست‌هات با رخوت و بی‌حسی کلاه رو سرت کرد. احساس سرگیجه میکردی و دلت نمیخواست باهاش برگردی خونه. قبلاً همچین حس مزخرفی رو تجربه کرده بودی و دیگه نمیخواستی باهاش دعوا کنی، ازش دور بمونی و عصبانیتش رو ببینی. 

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin