بکهیون شروع به بوسیدنت کرد. چراغها هنوز کامل خاموش نشده بود و معدهت بهم میپیچید. لبهای نرم و خیس بکهیون حواست رو پرت میکرد و نشون نمیداد ترسیدی ولی دستهای یخت وقتی روی گردنش نشست تمام استرست رو لو داد.
بکهیون بوسه رو قطع کرد و صورتت رو با دستهاش قاب گرفت: "چیزی نمیشه، بهم اعتماد نداری؟"سرت رو تکون دادی: "بهت اعتماد دارم." صدات میلرزید. گوشهی لبت رو بوسید و آروم زمزمه کرد: "همه چیز بهتر از اونی که تصورش رو بکنی جلو میره." دوباره روی لبهات رو بوسید: "خیلی بهتر." و بوسه رو عمیق کرد. سوییشرتی که با حواس پرتی روی تاپت پوشیده بودی رو از بازوهات جدا کرد و انداخت کنار.
یه لحظه به در اتاقش خیره شدی: "سهون کجاست؟" بکهیون با بوسیدن روی شونهت حواست رو پرت کرد: "پیش چانیول،" آروم خندید و کمرت رو به خودش نزدیکتر کرد: "بهش گفتم که نیازه کمی هیونگش رو دلداری بده."
چشمهات رو چرخوندی، چانیول حتی خوابشم نمیبینه. انگشتهاش مسیر بازوهات رو رد کردن و زیر تاپ مشکی رنگت رسیدن. بکهیون آروم روی تخت خوابوندت و تاپت رو دراورد. نگاهش به لباس زیر مشکی رنگت افتاد و نیشخند زد. لبهاش رو به ترقوه و گردنت رسوند و همزمان که مسیر بوسههای خیسش رو دونه دونه از گردن تا بین سینههات ادامه میداد سوتینت رو باز کرد و پرتش کرد اونور. نگاه طولانیای به سینههات انداخت و لبهاش رو لیسید: "خوشگلن."
لبت رو گاز گرفتی چون به هر حال کسی تا حالا ازشون تعریف نکرده بود. قبل از اینکه دوباره خم بشه بلند شد و چراغ اتاقش رو خاموش کرد. نفسهات به خاطر بوسههای بکهیون نامرتب شده بود و حالا قرار بود بدتر هم بشه. بکهیون تیشرت مشکیش رو دراورد و دوباره روی بدنت خزید: "حالت خوبه؟"ضربان قلبت تند میزد و میدونستی لمسهای جدید بکهیون مثل قبل خوشحالت نمیکنه. لبهات رو پیدا کرد و دوباره بوسیدت. زیر گوشِت آروم زمزمه کرد: "من بکهیونم. فقط بکهیون میتونه تو همچین شرایطی با تو باشه، حله؟"
آب دهنت رو قورت دادی. بکهیون دستهاش رو روی سینههات کشید و همزمان که سینهی چپت رو فشار میداد، نیپل سینهی راستت رو به دهنش گرفت. چشمهات رو بستی و به کمرت قوس دادی. همه چیز جدید بود. احساساتی که بکهیون بهت میداد همه جدید و دوست داشتنی بود. نیپل سینهی چپت رو هم به دندون گرفت و بعد زبونش رو دورش کشید. دستت رو روی شونهش گذاشتی و فشار دادی. وقتی دستهای آزادش روی کمرت لغزیدن نفست گرفت. پسش زدی. میخواستی بلند شی ولی محکم کمرت رو گرفت و بعد خودش رو بالا کشید تا دستهات رو بگیره. هردو دستت رو بالای سرت قفل کرد. برق چشمهای قهوهایش که حالا تو تاریکی تیرهتر هم به نظر میرسیدن رو واضح میدیدی: "بهت گفته بودم که ازش متنفرم."
بدنت به طرز واضحی میلرزید و بکهیون نمیخواست عقب بکشه. تاریکیِ مطلق و صداهای عذابآوری که هیچوقت نمیخواستن ولت کنن. بکهیون بیخیال نشد، چونهت رو گرفت و زمزمه کرد: "یادت رفته بهت چی گفتم؟"
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...