چشمهات آروم آروم باز شد. نور کمی که کم کم اتاقت رو پر میکرد اذیت کننده نبود و نشون میداد باید تا نیم ساعت دیگه از تخت عزیزت دل بکنی تا برای سرکار آماده بشی.
دست بکهیون دور کمرت حلقه شده بود و شونههات به قفسهی سینهش چسبیده بود. پای چپش دور پاهات پیچیده شده و قفلت کرده بود. دیشب دیروقت به خونه رسیده بودین و هردو بعد از یه روز کاری خسته کننده و یه قرار طولانی فقط خوابیدین. بکهیون حتی برای عوض کردن لباسهاش هم به خونهی خودش برنگشت و کنارت خوابش برد.دوباره چشمهات رو بستی چون هنوز برای بیدار شدن زود بود و نمیخواستی این دقایق ارزشمند رو از دست بدی. فقط چند دقیقه گذشت بود که بکهیون سرجاش تکون خورد و دستش از دور کمرت باز شد. احتمالاً ساعت رو چک کرد و بعد از اینکه مطمئن شد هنوز وقت کافی داره، دوباره بغلت کرد. این دفعه محکمتر از قبل. نفسهاش رو روی گردنت احساس میکردی و میدونستی بیداره.
وقتی لبهاش رو روی شونهی لختت احساس کردی لبخند زدی. قبل از اینکه آروم زیر گوشِت بخنده زمزمه کرد: "کی بیدار شدی؟" صدای گرفتهش دوست داشتنی بود. انگشتهاش موهات رو از روی گوشِت کنار زدن و لبهاش روی گردنت رو بوسیدن.
"صبح بخیر عزیزم." صدای خودت هم دست کمی از اون نداشت. میخواستی برگردی ولی بکهیون نذاشت: "تکون نخور."
بوسههای ریزش رو از زیر گوش تا روی شونهت ادامه داد و همزمان انگشتهاش رو زیر لباست فرستاد: "هنوز خیلی برای بیدار شدن زوده." وقتی دست گرمش رو روی شکمت احساس کردی خودت رو بیشتر بهش چسبوندی."باید بیشتر بخوابیم بکهیون. امروز روز سختیه."
"ولی ما فراموش کردیم دیشب یه کارهایی رو انجام بدیم." دستش بالا و بالاتر اومد تا روی سینهی چپت نشست: "اوه، ببین چی پیدا کردم؟" بکهیون با تعجب ادامه داد: "این بچهها لباس ندارن؟ عالیه."
خندهت گرفته بود و لمس دستش هم قلقلکت میداد. همزمان که لبهاش با لالهی گوشِت بازی میکردن با انگشتش نیپلت رو تحریک میکرد. "باید بدهیتون رو پرداخت کنید."
دستت رو پشت بردی و درست روی خشتکش گذاشتی. کیرش زیر دستت سفت شده بود: "اوه بکهیون شی وضعیت خوبی ندارید." به لمس کردنش ادامه دادی: "باید کارهای عقب مونده رو انجام بدیم."
"همین کار رو میکنیم." دستش رو از قفسهی سینهت عقب کشید و انگشتهاش رو برای مأموریت جدید از روی شکمت رد کرد و زیر شلوارت فرستاد. لبهی لباس زیرت رو مثل یه مزاحم کنار زد و راهش رو سمت کلیتت باز کرد: "امروز جلسه داریم، مگه نه؟"
دوتا از انگشتهاش لبههای پوست حساست رو کنار زد و واژنت رو پیدا کرد. نفست بند اومد و یادت رفت جواب سوالش رو بدی. دیگه هیچ اثری از خوابآلودگی تو بدنت پیدا نمیشد و مطمئن بودی انگشتهای بکهیون تا الان خیس شده.
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...