Chapter 30

849 171 173
                                    

هوای بوسان گرمتر از سئول بود‌. به خاطر خونه‌‌ی کوچیکی که نزدیک ساحل داشتین، صدای موج‌ها و بوی دریا رو احساس میکردی و یاد بچگی‌هات میوفتادی. مجبور نبودی غذا درست کنی و حواست به تمیز کردن خونه هم‌ نبود. دیدن خانواده‌ت همه چیز رو راحت‌تر کرده بود و کنارشون احساس خوبی داشتی. بوسان هم زیباترین ساحل رو داشت و میتونستی تا قبل از برگشتن به سئول هرچقدر میخوای کنارش قدم بزنی. خونه‌ی گرم و غذاهای خوشمزه میتونست تمام استرس و سختی‌هایی که تو این چند ماه کشیدی رو از بین‌ ببره‌ اما هنوزم کافی نبود.

واقعیت این بود که هیچ چیز کافی و خوشحال کننده به نظر نمیرسید‌.

هوای سردتر سئول با آقای بیون و قرارهای شبانه‌ش سرد به نظر نمیرسید. خونه‌‌ای که تو اون ساختمون قدیمی و روبروی واحد ۵۰۶ داشتی هیچوقت حوصله سر بر و تکراری نمیشد چون بکهیون هر شب با یه لبخند از در داخل میومد و قلبت رو گرم میکرد. غذاهای خیابونی و آماده شاید سالم نبودن اما دیدن 

بکهیون موقع غذا خوردن باعث میشد اون غذا بهترین غذای دنیا به نظر برسه‌. فکر میکردی خونه همونجاییِ که میتونی آرامش رو پیدا کنی اما اشتباه میکردی؛ بکهیون خیلی وقت بود همه‌ی احساساتت رو مال خودش کرده بود.

هرشب با بکهیون حرف میزدی و اون از روزی که گذرونده بود برات میگفت. بهت گفت که تقریبا تونستن همه چیز رو طبق زمان بندی و برنامه‌ای که داشتن جلو ببرن. بکهیون بیشتر وقتش رو کنار جونگین و تو شرکت میگذروند. کارش ممکن بود تا شب طول بکشه و دیروقت بهت پیام‌ اما فراموش نمیکرد منتظرشی‌.

وقتی یه هفته از تعطیلات گذشت میخواستی برگردی سئول اما منصرفت کرد تا بمونی. نمیدونستی منظورش چیه اما ذوقت کور شده بود و فکر کردی شاید به خاطر شرایط کاریش مزاحمش بشی. نمیدونستی روزی قراره برسه که حتی یه ثانیه هم نتونی زادگاهت رو تحمل کنی و برای گذشتن روزها ثانیه شماری میکردی.

تنها چیزی که میتونست حواست رو از بکهیون پرت کنه سهون بود! ازت میپرسید میتونی تو بعضی چیزها کمکش کنی یا نه و از اونجایی که تقریبا داشتی عقلت رو از بیکاری از دست میدادی قبول میکردی. اینجوری کارهای عقب مونده و کارهایی که باید بعد از تعطیلات انجام میدادین راحت‌تر میشد چون انگار سهون از موضوع صفحات آینده باخبر بود و چانیول همه چیز رو بهش گفته بود.

روزها به طرز شکنجه‌واری گذشتن تا بالاخره دو روز به پایان تعطیلات موند. بعد از ظهر اون‌ روز وقتی هوا تاریک شده بود و از یه خرید کوچیک برمیگشتی با بکهیون هم‌ حرف میزدی.

"داری برمیگردی خونه؟" صدای نفس‌نفسش رو میشنیدی و حدس زدی داره از سربالایی ورودی مجتمع بالا میره.

"آره. امروز زود کارم تموم شد. تو کجایی؟" 

دست‌هات رو تو جیبت فرو کردی و تو خودت جمع 

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Where stories live. Discover now