آخر هفتههای تو همیشه پر از کار و درسهای عقب افتاده بود ولی این دفعه فرق میکرد. این دفعه بکهیون هم بین همشون بود. تیونگ از تمام طراحیهای بکهیون عکس گرفته بود و تکتکشون رو برای بکهیون فرستاده بود. هرشب باهم مشغول انتخاب کردنشون میشدین اونقدر که گذر زمان رو احساس نمیکردین. تیونگ متن مصاحبه رو برای بکهیون فرستاده بود و بهش گفته بود اگر دوست داره میتونه تغییرش بده یا اگر چیزی یادش رفته میتونه بهش اضافه کنه و بکهیون بلند بلند متن سوال و جوابهاش رو با لحنهای خندهدار میخوند و کاری میکرد از دست حرفهاش دلدرد بگیری.
شبها باهم غذا میخوردین و بکهیون همزمان که غذاش رو با اشتها میخورد لبخند میزد و برات تعریف میکرد که چطور با طراحیهای اولش گند میزده به دفترش و چطور تو دانشگاه کرم میریخته و استادهاش رو اذیت میکرده.
بکهیون خوشحال بود، چشمهاش برق میزد، لبخندهاش درخشان و بینقص بود، خوب غذا میخورد و هر روز صبح بدون اینکه از خودش متنفر باشه میرفت رستوران.بکهیون خیلی خوشحال بود.
با اینکه آخر هفتهی پرکاری بود از اینکه بهش کمک کنی خسته نمیشدی. تو اون روزها بکهیون ممکن بود نتونه به مجله بیاد و تو براش فایل عکسهاش رو میبردی یا به تیونگ میگفتی اگر لازمه بکهیون چیزی رو تایید میتونی براش ببری. میدونستی اونم خسته شده. میتونستی متوجه چشمهای خستهش بشی. بعضی شبها مجبور بود شیفت وایسته و بعد از اون هم بیدار میموندین تا کارهای مصاحبهش بدون نقص انجام بشه. تنها امیدت به تعطیلات هفتهی بعد بود که چانیول بهتون قولش رو داده بود. اونجا میتونستین خستگی در کنید.
بعد از ظهر یکشنبه برای خرید بیرون رفتی تا یکم نوشیدنی و غذا برای امشبتون بگیری. خیلی طول نکشید تا برگردی و به بکهیون گفته بودی تا یک ساعت دیگه میری خونهش تا کارهای باقی مونده رو انجام بدین.
همزمان که کیسهی خرید تو دستت تاب میخورد از پلهها بالا رفتی. اینکه میدونستی دوباره قراره کلی بخندی هیجانزدهت میکرد و باعث میشد قلبت تند بزنه. قبل از اینکه وارد راهروی طبقهی پنجم بشی صدای تق تق یه چیزی رو شنیدی.اخم کردی و آروم پلههای باقیمونده رو بالا رفتی. انگار یه نفر داشت با یه چکش به چیزی ضربه میزد. از پشت ستون به راهرو نگاه کردی و مرد میانسالی رو دیدی که جلوی واحدت ایستاده و داره با قفل در ور میره. یه چاقوی معمولی و یه پیچگوشتی دستش بود و روی قفل درت خم شده بود.
با چشمهای گشاد به صحنهی روبروت نگاه کردی، این دیگه چی بود؟
آب دهنت رو قورت دادی، با دست یخ کردهت گوشیت رو دراوردی و چندتا پله پایین رفتی. شمارهی بکهیون رو پیدا کردی و بهش زنگ زدی. چند لحظهی بعد صداش تو گوشِت پیچید: " اوه ببین کی اینجاست!"

YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...