Chapter 6

816 156 88
                                    

پارک چانیول یه فرشته بود. دنیا با لبخند‌هاش زیبا میشد و برقِ چشم‌هاش زندگی رو روشن میکرد. هر بار که میخندید گوشاش به کیوت‌ترین شکل ممکن بالا میرفت و چالِ لپش معلوم میشد. اون یه جنتلمنِ واقعی بود و با هر حرکتش ذوبت میکرد. حرفای بیخود و نامعقول نمیزد و حوصله‌ات رو سر نمیبرد.

تمام مدتی که باهاش غذا میخوردی، محو حرف زدن و لبخند‌هاش بودی‌. باعث شد تمام‌ِ اتفاقاتِ اون صبحِ مسخره و عذاب‌آور رو فراموش کنی. با اینکه بیشتر حرفاش در مورد مجله‌ و اینکه چطور تونسته‌ بود تنهایی به اینجا برسونتش بود، بازم خسته نشدی. تمام مدت با تحسین نگاهش کردی، اینکه همچین پسرِ پرتلاشی انقدر زیبا در مورد موفقیت‌ها و سختی هایی که کشیده بود حرف میزد قلبت رو به هیجان میاورد. چطور اینکارو میکرد؟ پارک چانیول دوست داشتنی و خاص بود.

بعد از نهار تا ساختمونِ مجله پیاده‌روی کردین. از گوش دادن به حرفاش خسته نمیشدی، مثل بچه ها با ذوق و هیجان حرف میزد و هی براش نرم میشدی. چانیول ازت خواست یکم منتظر بمونی تا چندتا از پرونده‌هاش رو از دفترش برداره و بعد از اینکه کارش تموم شد خواست برسونتت خونه.

اصرار‌هات برای اینکه خودت بری خونه جواب نداد و چانیول حتی بعد از اینکه با مرسدس بنزش تورو تا جلوی ورودی مجتمع رسوند، پیاده شد تا دم در ساختمون همراهیت کنه.
بهترین چیز در مورد چانیول این بود که کنارش معذب نمیشدی، اون همیشه حرفای قشنگ و هیجان انگیز برای زدن داشت و هیچکس از اینکه هم‌صحبتش بشه پشیمون نمیشد.

کیفت رو بغل کرده بودی و با چشم‌هایی که ستاره پرت میکرد بهش خیره بودی و اون برات تعریف میکرد که چرا اسم دفتر و مجله‌اش رو "لوئی" گذاشته و تو باز هم غرق در ابتکار و زیباییِ این پسر شدی.
نگاهی به در ورودی ساختمون انداختی و فکر کردی: 'فقط ده قدم دیگه مونده تا این شبِ جادویی تموم بشه.'

لبات آویزون شد و آه کشیدی. متاسفانه با اینکه هنوز ۶ بعد از ظهر هم نشده بود، هوا داشت تاریک میشد و این نشون میداد واقعا اون روزِ زیبا داره تموم میشه‌.

پاییزِ لنتی.

چانیول دستاش رو تو جیب‌های شلوارش کرد و چرخید: "ممنون برای امروز."
دستت رو تند تند تکون دادی: "درواقع من‌ ازتون ممنونم. امروز روز خیلی خوبی نبود ولی با وجود شما همه چیز بهتر شد."
چانیول برای بار هزارم تو اون روز لبخند زد: "من کاری نکردم واقعیتش خیلی وقت بود یکی به پرحرفیام گوش نداده بود. ولی تو! دیگه با من رسمی صحبت نکن."

سرت رو تکون دادی و خندیدی. چانیول گوشیش رو دراورد و دوباره به برنامه‌ی درسیت نگاه کرد. یادت اومد وقتی میخواستی بهش شماره‌ات رو بدی چقدر قرمز شدی و اون بهت خندید: "پس گفتی سه‌شنبه‌ها، چهارشنبه‌ها و جمعه‌ها میتونی کمکمون کنی؟ حواسم باشه که درست به سویون بگم."

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang