تمام شب رو نخوابیدی. این تصور که بکهیون الان تب کرده و رو تختش افتاده نگرانت کرده بود و نمیذاشت درست فکر کنی. تا نیمه شب سرجات غلت زدی ولی بعد بلند شدی و چندبار تا دم در رفتی. دیگه اهمیتی نمیدادی به خاطر اینکه تو خونهش بری عصبانی بشه. اول سعی کردی سوپ درست کنی. مطمئن نبودی خوب بشه یا نه ولی ارزش امتحان کردنش رو داشت.
قرصهای سرماخوردگی رو برداشتی و تا زمانی که سوپ درست بشه از خونه بیرون رفتی. ساعت از ۳ نیمه شب میگذشت و سکوت محضی ساختمون رو پر کرده بود. بدون اینکه به خودت اجازهی فکر اضافه رو بدی رمز خونهش رو زدی وارد فضای تاریک راه رو شدی.دو قدم جلو رفتی و کلید برق راه رو رو زدی. خونهش از خونهی تو هم سردتر بود و باعث شد زیرلب بهش فحش بدی. اون شب نه تنها زیر بارون وایساده بود بلکه بعدشم همون تیشرت خیس رو دراورده بود و معلوم نبود تا کی روی صندلی اتاقت نشسته بود.
همزمان که فضای پذیرایی رو طی میکردی تا وسایل تو دستت رو روی کانتر آشپزخونه بذاری دیدیش که روی کاناپه خوابش برده. لباسهاش رو عوض نکرده بود.
سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داده بود و انقدر گردنش خم شده بود که مطمئن بودی فردا گردن درد میگیره. هرچی با خودت اورده بودی رو روی کانتر گذاشتی و سمتش رفتی. کف دستهات رو روی گونههای داغش گذاشتی و صورتش رو قاب گرفتی. همزمان که موهای حالتدار و چسبیده به پیشونیش رو کنار میزدی آروم صداش زدی: "بکهیون؟"پلکهاش یکم تکون خورد. لپهای نرمش گل انداخته بود و زیر لمس دستهات میسوخت. صدای نامفهومی از خودش دراورد و صورتش رو بیشتر به دستت چسبوند. شونهش رو آروم تکون دادی: "بکهیون بیدار شو، تب کردی."
"نمیخوام." با غرغر این رو زمزمه کرد. دستش رو روی مچت گذاشت و کشید. مجبورت کرد روی پاهاش بشینی و بعد گونهش رو به قفسهی سینهت چسبوند: "فقط ۵ دقیقه،" دستش دور کمرت حلقه شد: "فقط پنج دقیقه اینجا بمون." صداش خوابآلود و گرفته بود.
دستهات دور شونههاش حلقه شد و انگشتهات راهشون رو سمت حلقههای موهاش پیدا کردن. موهای نرم و قهوهای خوشگلش همیشه وادار به تحسینت میکرد. بوی لیمو و وانیل شامپویی که استفاده میکرد هم همیشه به نظرت دوست داشتنی بود.بازدم نفسهای گرمش روی گردنت پخش میشد و نشون میداد دوباره خوابش برده. یکم که گذشت کنار گوشش رو نوازش کردی: "بکهیون بیا بریم تو اتاق."
صورتش رو از سینهت جدا کردی. چشمهای قرمز و نیمه بازش با بیحالی نگاهت میکرد. دستش رو از دور کمرت باز کرد و چشمش رو مالوند: "برو خونه من حالم خوبه."
بیتوجه به حرفش از روی پاهاش بلند شدی و بازوش رو گرفتی: "بلند شو پسر گنده." بکهیون آروم پلک زد و بیحوصله بلند شد. قدمهاش رو میکشید و بدنش سنگین بود. "سرم درد میکنه." قبل از اینکه ادامه بده چندبار سرفه کرد. دستش رو روی گلوش گذاشت و صورتش رو جمع کرد: "گلومم درد میکنه، چه مرگم شده؟"

YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...