بعد از اون شب تنها فکری که تو مغزت رفت و آمد میکرد، "توضیح دادن به بکهیون" بود. هرچند یه بخشی از وجودت میگفت خب به درک که براش سوتفاهم شده. همون بهتر که فکر کنه میخواستی اذیتش کنی! همون بهتر که حالا ازت متنفر شده و دست از سرت برداشته. همون بهتر که سه روزه نتونستی ببینیش و خودش رو گم و گور کرده.
به هر حال این همون چیزی بود که از اول میخواستی؛ اینکه جلوی چشمت نباشه و اذیتت نکنه.
ولی متاسفانه اصلا حسِ خوبی با ندیدنش نمیگرفتی. با خودت فکر کردی حتی اگر اذیت کردنِ بکهیون آرزوی قلبیت باشه نمیخوای با مسخره کردنِ شغلش اینکارو بکنی مخصوصا اینکه پیک موتوری بودنِ بکهیون از اولشم به نظرت مسخره نیومد. همهی شغلهای دنیا به نظر تو قابل احترام بودن. اینکه بخوای رو شغلش که اتفاقا میدونستی نقطه ضعفشه و حالش از این موضوع بهم میخوره دست بذاری کاملا دور از انسانیت بود.
بنابراین باید میفهمید نمیخواستی اینکارو بکنی. باید میفهمید حتی اگر به خونِش هم تشنه باشی هیچوقت همچین کاری باهاش نمیکنی. تازه نمیتونستی این موضوع رو انکار کنی که غمِ عمیقی که تو چشمهای عصبیش بود بیشتر از هرچیزی ناراحتت کرده بود.
مهم نبود که چقدر میخواستی بهش توضیح بدی و از دلش در بیاری، مشکل اینجا بود که بکهیون نبود!
تو سه شبِ گذشته سعی کرده بودی هرجوری هست گیرش بندازی. ولی این بشر جوری رفت و آمد میکرد که نمیتونستی ببینیش. واضحا ازت فرار میکرد و داشت پیام های نامرئی با مضمون: "نمیخوام ریختِ نحستو ببینم." میفرستاد.
میدونستی شبها معمولا تا ۹ شب کار میکنه و بعد برمیگرده خونه. مگه اینکه رستوران شلوغ باشه یا همکارش مرخصی گرفته باشه. بنابراین وقتی دیدی هیچکدوم از کارهات در جهتِ گیر انداختنش جواب نمیده قشنگ روی پلههای منتهی به طبقهی پنجم نشستی و به دیوار تکیه دادی. حتی اگر تا صبحم طول میکشید اونجا میموندی تا ببینیش.
حتی آبنبات چوبیِ مورد علاقهش رو هم خریده بودی و تو خوابم نمیدیدی یه روز همچین کاری برای بیون بکهیون بکنی. بعد از اینکه یک ساعتِ تمام اونجا منتظر موندی و خبری ازش نشد ناامید شدی. فکر کردی نکنه تو خونه باشه ولی بعد ردش کردی چون خیلی خوب خونهش رو کشیک داده بودی و مطمئن بودی هنوز برنگشته.
سرت رو روی زانوهات گذاشته بودی و با آبنبات های تو دستت بازی میکردی. چشمت به پنجرهی کوچیکی که تو پاگرد بود خشک شده بود و بکهیون هنوز نیومده بود. کم کم داشت خوابت میگرفت و هنوز شام نخورده بودی.
ولی درست وقتی ناامیدی کم کم تو بدنت پخش میشد صدای قدمهایی رو شنیدی که از پلهها بالا میومد. سرت رو بلند کردی و یکم خم شدی تا مطمئن شی خودشه. وقتی پاگرد رو دور زد و شروع به بالا اومدن از پلهها کرد لبخندِ بزرگی رو لبهات نشست. هیچوقت انقدر از دیدنش خوشحال نشده بودی.
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...