Chapter 29 [M]

1.3K 173 122
                                    

صدای قدم‌ها هر لحظه بلندتر میشد. لبه‌ی میز رو اونقدر محکم گرفته بودی که سرانگشت‌هات سفید شده بود. نگاهت رو به زور به در اتاق دادی. سایه‌‌ی کسی رو میدیدی که هرلحظه بزرگتر و صدای کفش‌هاش هر لحظه بلندتر میشد.
کمتر از سه ثانیه‌ی بعد صاحب سایه جلوی در ایستاده بود. با اینکه درست چهره‌ش رو نمیدیدی میتونستی حدس بزنی کیه و برای همین میتونستی به ریه‌هات اجازه بدی بهتر و آروم‌تر نفس بکشن. قبل از اینکه به میز فشار بیاری که درست بایستی خم شد و کمرت رو گرفت.

"هِی،" صدای آروم و زمزمه‌وارش باعث سستی بیشتر زانوهات شد: "تنها اینجا چیکار میکنی؟"

"بکهیون؟" جوری صداش زدی که مطمئن شی خودشه. سوالی و با تردید. به خودش نزدیک‌ترت کرد‌. کت چرم پوشیده بود و تو تاریکی مثل یه شوالیه‌ی سیاه به نظر میرسید. موهای فرفریش مثل همیشه روی پیشونیش ریخته بود اما چشم‌هاش رو درست نمیدیدی. دست‌هاش رو روی صورتت گذاشت: "معذرت میخوام.
خیلی ترسیدی، مگه نه؟"
دستش رو پایین‌تر اورد و همزمان که انگشت‌هاش رو از روی موهای صافت میگذروند به دستت رسوند: "دست‌هاتم سرده، چرا باید تو این سرما همچین لباسی بپوشی؟" و بعد لبه‌ی دامنت رو لمس کرد.

با صدایی که هیچ اثری از انرژی درونش دیده نمیشد زمزمه کردی: "تو کجا بودی؟"
بکهیون دستت رو گرفت و میز چانیول رو دور زد. پرونده‌های رو میز رو جا به جا کرد و کمرت رو بلند کرد تا کمک کنه بشینی. کیف کولیش رو روی صندلی کنارش گذاشت و از توش بطری آب دراورد. همزمان که درش رو باز میکرد و لبه‌ی بطری رو به لب‌هات میچسبوند گفت: "داشتم میومدم پیشت، نمیخواستم تنهات بذارم." یکم از آب خوردی و بعد بکهیون بطری رو جدا کرد.

"پس چرا برنگشتی؟" نور چراغ مطالعه‌ی کوچیک چانیول باعث شد چشم‌هاش رو بهتر ببینی. چشم‌های قهوه‌ایش که تو تاریکی تیره‌تر دیده میشدن. انگشت شستش رو کنار لبت کشید تا قطره‌ی کوچیک آب رو
پاک کنه: "سوجین میخواست باهام حرف بزنه،" وقتی این جمله رو میگفت تو چشم‌هات نگاه نمیکرد: "میخواست کمکش کنم،" نگاه سرگردونش رو به بیرون از پنجره منحرف کرد. "و کمکش کردم. فقط کمکش کردم که برگردم چون منتظرم بودی، مگه نه؟" چشم‌هات رو پیدا کرد.

فقط نگاهش کردی. حرف‌های سوجین تو مغزت تاب میخورد اما اون چشم‌ها بهت دروغ نمیگفتن.
مردمک‌های قهوه‌ای و پرستیدنیش که زیر موهای نرمش میدرخشیدن. وقتی یکم دقت کردی هاله‌ی تیره رنگی رو پشت پلک‌هاش دیدی. اون هاله‌ی تیره بود که چشم‌هاش رو از همیشه جذاب‌تر و شاید خطرناک‌تر نشون میداد.
لبخند کوچیکی زد. کیفش رو روی زمین گذاشت و روی صندلی چانیول نشست: "درموردش بهت چرت و پرت گفته؟" چشم‌هاش از صورتت سر خورد و نگاهش روی لباست چرخید: "هرزه‌ی دروغگو."

پاهات رو روی هم انداختی: "چرا بهش کمک کردی؟"
شونه‌هاش رو بالا انداخت. همزمان که نشسته بود خودش رو جلو کشید و دستش رو روی رونت گذاشت: "میخواستم زودتر ازش راحت بشم. به جونگین گفت از اتاق بره بیرون اما نذاشتم. هدفش معلوم بود ولی نمیخواستم بهش برسه‌‌. چیزی که ازم میخواست حتی اونقدر مشکل نداشت و با درست کردنش سریع‌تر میرفت."

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang