روزهای بعد از تعطیلات شلوغ و سخت میگذشت. شروع ترم جدید و کارهای سنگین مجله نمیذاشت نفس بکشی اما برگشت به خونه همه چیز رو قابل تحملتر میکرد.
همه برای نسخهی جدید ماه ژانویه آماده میشدید. مدام در حال راه رفتن، گرفتن تایید از مسئول تیمها و جواب دادن و زنگ زدن به جاهای مختلف بودید. پنج روز گذشته بود و تمام وقت نهار رو همراه کار کردن غذا خوردی چون به نظر نمیرسید وقت کافی برای انجام دادن همهی وظایفت داشته باشی.تنها چیزی که حواست رو از کار پرت میکرد و باعث میشد سرت رو بالا بگیری و با فکر کردن بهش لبخند بزنی بکهیون بود. میتونستی حدس بزنی اونم خوشحاله و مشغول کاریه که عاشقشه، داره با تیمی کار میکنه که دوستش دارن و میخوان موفق بشن. مهمتر از همه، اینکه میتونستی بعد از کار بکهیون رو ببینی، باهاش غذا بخوری و بعد کنارش بخوابی مهمترین انگیزهای بود کهباعث میشد ساعتهای طولانی کار رو راحتتر بگذرونی.
به غیر از اینا نبودن چانیول برات عجیب بود. بعد از تعطیلات حتی یه بار هم به دفتر مجله نیومده بود. سویون پرونده و برگههایی که لازم بود چانیول امضاشون کنه رو خونهی چانیول میبرد و برمیگشت. بهتون گفته بود مریض شده و میخواد بیشتر استراحت کنه اما مطمئن بودی همش این نیست.
جمعه وقت نهار وقتی مشغول چک کردن برنامهی ترم جدیدت بودی و ساندویچت رو میخوردی سهون با دوتا پرونده نزدیکت اومد: "هِی."
سرت رو بلند کردی و همزمان که لقمهی تو دهنت رو میجویدی منتظر حرفش موندی."میتونی اینارو ببری چانیول ببینه؟" ابروهات بالا رفت. سهون ادامه داد: "سویون امروز دیر میاد و من باید سریعتر تاییدیه چانیول رو برای اینا بگیرم." و با نگاهش به پروندههای تو دستش اشاره کرد.
یکم دیگه نگاهت کرد و بعد دستش رو عقب کشید: "اگر نمیتونی خودم میتونم ببرم ولی-"
"نه،" دور لبهات رو با دستمال پاک کردی و پروندههارو از دستش گرفتی: "میبرمشون، نگران نباش."
سهون لبخند خستهای زد و بعد از اینکه که روی شونهت زد ازت دور شد. به دوتا پرونده با تیترهای بزرگ و کرم رنگشون نگاه کردی. چشمهات به گوشهی پروندهی اول که تا خورده بود خیره شد و افکارت نامرتب و شلوغ شکل میگرفتن. میخواستی یه جوری بری که درست سر ساعت برگردی خونه. قرار بود با بکهیون یه رستوران خیابونی جدید رو امتحان کنید و نمیخواستی دیر کنی. بعد هم میخواستید طرحهای جدید بکهیون رو برای جشنواره چک کنید و درموردش نظر برید.
نگاهت رو به ساعت دوختی و تصمیم گرفتی یک ساعت بعد، وقتی تونستی کارهای اون روزت رو تا حدی تموم کنی، به سمت خونهی چانیول بری. دلت نمیخواست برای قرار دیر کنی اما حس نگرانی و کنجکاویت درمورد چانیول به طرز عجیبی قسمت منطقیِ مغزت رو از کار مینداخت و از اون مهمتر به سهون قول داده بودی. اینکه چانیول به دفترش سر نمیزد و کارمندهاش رو نمیدید عجیب بود.
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...