Chapter 7

762 165 105
                                    

بعضی اشتباهات تو زندگی هستن که مهم نیست چندبار تکرارشون میکنی و ازشون ضربه میخوری، بازم انجامشون میدی. بازم انجامشون میدی و بعد برای بار هزارم خودت رو سرزنش میکنی که چرا انجامشون دادی؟ چرا و چرا دوباره انجامشون دادی؟ هیچ جوابِ مشخصی براش نیست. هیچوقت هیج جوابی براش نیست.

و اعتماد کردن به بیون بکهیون یکی از اون اشتباهات بود.

در و دیوارِ اون آسانسور با تمامِ وجود داد میزدن که ما حداقل سه دهه قدمت داریم و ابدا نباید به ما اعتماد کنید ولی بکهیون جوری به میله‌ی فلزی تکیه داده بود انگار هیچ خطری تهدیدتون نمیکرد و آسانسور جوری صداهای عجیب و غریب از خودش درمیاورد انگار همزمان با بالا رفتن به در و دیوار میخورد. انگار حتی تحمل وزن خودش رو نداشت چه برسه به شما دوتا.

طبقه‌ی اول و دوم با موفقیت گذرونده شده و حالا فقط دو طبقه‌ی دیگه مونده بود تا به طبقه‌ی پنجمِ دوست‌داشتنی برسید.
بکهیون همزمان که دستش رو تو جیبش میکرد برگشت و نگاهی بهت انداخت: "چرا رنگت پریده؟ حالا این آسانسور اونقدرا هم-"

-تق-

اتاقک وایساد. چشمات رو بستی و نفس عمیقی کشیدی. از اینکه آسانسور خراب بشه نمیترسیدی. به هر حال این اولین بار نبود که این آسانسور خراب میشد و قرار نبود اونجا بمیرید ولی اینکه میدونستید این اتاقک به هیچی بند نیست و بازم سوارش شده بودید جای سوال و تفکر داشت.
بکهیون حرفش رو قطع کرد و نگاهی به سقف انداخت: "اوه."

لبخند محوی زدی و بازوی بکهیون رو گرفتی: "الان چه غلطی کنیم عقلِ کل؟ مگه نگفتی چیزی نمیشه؟"
بکهیون دستت رو پس زد و نگاهی به صفحه‌ی دیجیتالی انداخت: "هیچکس تا حالا تو این آسانسور نمرده. اصلا نگرانش نباش."

"من اصلا نگرانش نیستم ولی میخوام بدونم توعه احمق وقتی داشتی متقاعدم میکردی سوار این آسانسور بشیم به چه کوفتی فکر میکردی؟"

بکهیون، انگار هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده و گیر کردنتون تو آسانسور یه حادثه‌ی کاملا طبیعیه و روزانه پنج بار باهاش برخورد میکنه گوشیش رو دراورد و به صفحه‌اش نگاهی انداخت: "حالا به کی زنگ بزنیم؟~"

"واقعا داری از من میپرسی؟"

بکهیون سرش رو تکون داد و خیلی جدی جواب داد: "پس از کی بپرسم؟ جز تو هیچ موجود زنده‌ای اینجا نیست."

میخواستی از دستش بشینی رو زمین گریه کنی. حالا که آسانسور بین طبقه‌ی چهارم و پنجم وایساده بود احساس میکردی هرگونه فشار آوردن به اتاقک، دیواره‌هاش و اون میله‌ی فازی میتونه باعثِ سقوطتون بشه.
بکهیون همچنان مشغول فکر کردن بود: "اگه به ووکی هیونگ زنگ بزنم میشه بار چهارمی که از آسانسور نجاتم میده پس اون کنسله."

ابروهات بالا پرید: "یعنی تو سه بار با حماقتِ تمام سوارِ این آسانسور شدی؟"

سرش رو بالا اورد و نگاهت کرد: "بارِ اول دوست‌دخترِ احمقم گشادیش میومد از پله ها بالا بره، بار دوم با دوستام شرط بستم و باختم و بار سوم مست بودم." لبخند بزرگی زد و ادامه داد: "و الانم از اونجایی که یه مزاحم سوارم شده بود، اگر از پله ها بالا میرفتم قطعا بر اثر مشکل تنفسی میمردم."

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Where stories live. Discover now