دست به سینه و با اخم به چهارچوب در تکیه داده بودی و به واحد ۵۰۶ خیره بودی. میدونستی خونهست، صدای ضعیف زنگ گوشیش رو میشنیدی و دو ساعت پیش مطمئن بودی صدای شکستن یه چیزی رو شنیدی.
نهار نخورده بودی و سرت درد میکرد. از ۱۰ صبح تا الان هر چیزی رو امتحان کرده بودی، بکهیون به هیچی جواب نمیداد و جداً نمیدونستی از دستش چیکار کنی. سرکار نرفتنت هیچ کمکی نکرده بود چون بکهیون خودش رو تو خونه حبس کرده بود و جوابت رو نمیداد.
میتونستی رمز خونهش رو بزنی ولی هی فکر میکردی کار اشتباهیه، وقتی نمیخواست تورو ببینه نمیتونستی به زور اینکار رو بکنی.همزمان که پوست لبت رو از استرس میکندی صدای قدمهایی رو از انتهای راه رو شنیدی. نگاهت رو به وندی دادی که با قدمهای تندی سمتت میومد. کاپشن بلندش به خاطر سرعت راه رفتنش رو هوا پرواز میکرد. خوشحال بودی که اینجا میدیدیش چون به نظر میرسید تا چند لحظهی بعد قراره عقلت رو از دست بدی و بری تو خونهش.
نفس نفس میزد، پلهها رو تند تند بالا اومده بود: "تا سهون بهم گفت زود اومدم، خیلی متوجه جزئیات نشدم ولی برگشته مگه نه؟"
مثل اینکه طراح سوی عزیز، معشوقهی زیبای بیون بکهیون تو دوران دانشجویی بوده، یه هرزهی خوشگل که طراحیهاش رو دزدیده و قلبش رو شکونده و الان باز هم اومده بود تا دوباره بکهیون رو یاد تمام خاطرات بدش بندازه، پس بله! برگشته بود.
فقط سرت رو تکون دادی. چشمهات خسته و پاهات بیحس و ضعیف شده بود.
"اجازه نمیده بری تو؟" بازوت رو به نرمی گرفت. تو مردمکهای لرزونش زل زدی و آروم گفتی: "به هیچی جواب نمیده، نمیدونم چیکار کنم." متوجه لرزش صدات شدی و فهمیدی خیلی فاصلهای با گریه کردن نداری.
"کاش رمزش رو بلد بودیم، من فقط کلید قبلی خونهش رو دارم.""من رمزش رو بلدم،" آب دهنت رو قورت دادی و موهات رو با استرس از جلوی صورتت کنار زدی: "ولی وقتی نمیخواد کسی رو ببینه..شاید نباید بریم تو؟"
وندی با شنیدن جملهی اولت هیجان زده شد ولی بعد به جملهی دومت فکر کرد. دوباره نگاهت رو به در خونهش دادی: "تو که فکر نمیکنی بلایی سر خودش بیاره؟ فکر کنم یه چیزی رو زد شکوند."
وندی سرش رو تکون داد: "نگران نباش، پنج سال پیش از اینم بدتر شده بود. برای دو ماه نتونستیم ببینیمش ولی مطمئن باش به خودش آسیب نمیزنه."
دست یخ زدهت رو گرفت و ادامه داد: "میخوای یه چیزی بخوری؟""نمیتونم چیزی بخورم."
حس میکردی اگر از جات تکون بخوری بکهیون در رو باز میکنه و شانس دیدنش رو از دست میدی برای همین خواستی مقاومت کنی ولی وندی نذاشت جوابش رو بدی. دستت رو کشید سمت پلهها و در واحدت رو بست: "حتی اگر گرسنهت هم نباشی با هم حرف میزنیم. نگران بکهیون نباش، باهوشتر از اونیه که فکر میکنی."
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...