Chapter 39

598 108 179
                                    

"حالت خوبه عزیزم؟"

هنوز یقه‌ش رو محکم گرفته بودی. نگاهت مثل یه دختر بچه ی کنجکاو و مستاصل تمام تلاشش رو میکرد تا بتونه جزئیات صورتش رو از زیر کلاهش و تو اون تاریکی مزخرف راه رو تشخیص بده اما نتونست.

نمیتونست واقعی باشه‌. نمیتونستی باورش کنی. بکهیون نمیتونست انقدر نزدیک و قابل دسترس باشه. احتمالاً داشتی توهم میزدی. بکهیون هیچوقت اینجوری لباس نمیپوشید و مثل این غریبه کلاه سرش نمیکرد. بخش خودآگاه و مست مغزت همه چیز رو اینطوری برای خودش توجیه کرد و ازش گذشت.

چشم هات شکست خورده و ناراحت از صورتش دور شد و گوش‌هات تصمیم گرفت صدایی که شنیده رو نادیده بگیره. الکل مثل یه بیماری مسری آروم آروم بدنت رو بی حس کرد و مغزت رو مجبور کرد تا بیشتر و بیشتر ازش بخوای. هیچ صدایی از از مرد غریبه شنیده نشد یا اگر هم شنیده شد ترجیح دادی اهمیتی ندی. هنوز هم حالت خوب نبود اما دلت نمیخواست برگردی خونه. با رخوت و خودت رو از آغوشش بیرون کشیدی و یقه‌ش رو ول کردی. بدون اینکه چیزی بگی کنارش زدی و به راهت ادامه دادی. میتونستی حضورش رو احساس کنی.

کیفت رو روی شونه‌ت انداختی و با قدم‌های کشیده خودت رو سمت بار کشیدی. احساس کردی یه نفر از بخش حسابداری نزدیکت شد و یه چیزی گفت اما نشنیدی و بعد هم به طرز مرموزی دیگه ندیدیش. پشت صندلی پایه بلند بار نشستی و همونطور که کیفت رو روی میز سرامیکیش مینداختی تکیلا سفارش دادی.

دستت رو دراز کردی و سرت رو روش گذاشتی. فقط چند ثانیه گذشت تا دوباره غریبه رو دیدی. داشت روی صندلی کناریت مینشست. چهره‌ش رو تار میدیدی. موهات روی گردنت ریخته بود و گرمت شده بود. وقتی سردی گیلاس تکیلا رو کنار مچ دستت حس کردی سرت رو بلند کردی و برش داشتی.

"تو هم اینجا تنهایی؟" اوه خدایا. یه بخش خیلی کوچیکی از وجودت که هنوزم هشیار بود بهت فحش داد. هیچ ایده‌ای نداشتی که چرا همچین چیزی پرسیدی. لبخند غریبه رو حس کردی. قبلاً همچین لبخندهای مزخرفی رو روی صورت یکی دیگه حس کرده بودی.

"من اومدم دوست دخترم رو ببینم." مایع سرد و تلخ راه گلوت رو پیش گرفت.

"حتی تو هم تنها نیستی."

انگشت‌هات بین موهات رفت و تل شیطانیت رو به ریخت. غریبه دستش رو نزدیک اورد و تل رو روی سرت مرتب کرد. بعد کتش رو دراورد و روی رون های لختت انداخت و موج عظیمی از گرما رو بهت منتقل کرد: "تو چرا تنهایی؟"

چشم هاش مثل تیله‌های قهوه‌ای به بازیت گرفته بود. معلوم بود که فقط برای سرگرمی باهات حرف میزنه. میخواست حوصله‌ش سر نره و کی بهتر از یه دختر مست و تنها. پلک‌هات با بی حوصلگی باز و بسته شد. گیلاس خالی رو با بی‌حالی بالا بردی و تکون دادی. امیدوار بودی که بار مَن متوجه بشه به یه گیلاس دیگه احتیاج داری.

➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹ Место, где живут истории. Откройте их для себя