chapter6

72 14 11
                                    

    


  اشک های مروارید مانندش فرو میریختند، دخترک عصبی به اقیانوسهای ابی دوستش نگاهی انداخت، به راحتی میشد غم را در انها دید...

    او نمیفهمید، درک نمیکرد! چه چیزی انقدر ناراحت کننده بود که اینچنین دوست عزیزش را اشفته کرده بود؟
او باید میفهمید نمیتوانست هنگامی که دوستش زجر میکشد بی تفاوت کنارش بنشیند، در یک حرکت دست دوستش را کشید و سر او را روی پای خود گذاشت.
برای اینکه شاید بتواند حواس دوستش را برای دقایقی پرت کند و آن اقیانوسهای ابی را ارام ببیند شروع کرد به گفتن افکارش راجب اسمان شب:

(میدانی از نظر من شب بسیار از روز زیبا تر است؛ همچنین ماه بسی از خورشید چشمگیرتر است. اخر نگاه کن. گیسوان نقره ای رنگ ماه را ببین! ببین ستارگان چگونه مانند پولک هایی لباس اسمان شب را اراسته اند! یا اصلا بیا طور دیگری نگاه کنیم ببین چگونه ماه مانند چراغی در تاریکی اسمان را روشن کرده!)

     به دوستش نگاه کرد اشک هایش بند امده بودند اما ردی از انها روی گونه های به مانند گل سرخ دوستش مانده بود، مانند رودخانه ای که خشک شده اما اثار وجودش هنوز باقیست. از اینها گذشته لبخند بسیار محوی روی لبان دوستش خانه کرده بود.

دوستش بالاخره به حرف امد:
(میدانم. همه اینها مانند این است که نقاشی خبره، قلم در دست گرفته و بوم سیاهش را با نور مزین کرده.)

      حالا که لبخند روی صورت دوستش بود شاید وقتش بود که بپرسد چه او را به این حال انداخته؛ ولی از طرفی نمیخواست حالا که حواس دوستش کمی پرت شده و اشک هایش بند امده دوباره او را مجبور به فکر کردن راجب مشکلش کند.

        پس تنها در سکوت به وجود امده به صدای باد و جیرجیرک ها که مانند موسیقی بی کلام بودند گوش سپرد.

      اما در طرف دیگر ماجرا این دخترک غمگین بود که سعی داشت با کنترل بغضش دوستش را بیش از این ناراحت نکند.

او در خانه چیزهای زیادی را تحمل میکرد، مرگ خواهرش به اندازه ای برای کل خانواده سخت بود که در خانه همه چیز تنش داشت. هیچکس به دخترکی توجه نمیکرد که از درون برای مرگ خواهرش عذاب میکشید؛ هیچکس عزاداری درونی دخترک را نمیدید. دوستش سعی در کمک داشت اما چه چیزی میتوانست جای خالی خواهرش را پر کند؟ بی شک هیچ چیز.

   همه چیز مانند داستان پیچیده ای بود که دخترک هیچ ایده ای از پایانش نداشت. تنها سعی داشت با غم فقدان خواهرش کنار بیاید و بتواند به خانواده اش کمک کند.

   احتمالا غم هیچگاه از قلب او بیرون نمیرفت؛ احتمالا جای خالی خواهرش همیشه در وجودش و در زندگیش خالی باقی میماند؛ احتمالا نفرتش از ان راننده و حتی همه راننده ها از بین نمیرفت؛ اما مگر زندگی همیشه اینطوری نبود؟

   مگر همیشه انسانها به دنیا نمیامدند و پس از مدتی این دنیا را ترک نمیکردند؟ بعضی ها بیشتر و بعضی ها کمتر در این دنیا می ماندند؛ اما در انتها همه انها این جهان فانی را ترک میکردند.
دخترک همه اینها را میدانست، پس چرا باز هم ناراحت بود؟

با صدای دوستش که به ارامی اهنگی را زمزمه میکرد افکارش را پس زد و گوشش را به صدای دوستش داد...

  کمی بعد هنگامی که ان صدای ارامش بخش داشت اوازش را تمام میکرد به خواب فرو رفت.
شاید در دنیای رویا خواهرش هنوز کنارش بود. شاید در دنیای رویا ان تصادف اتفاق نیوفتاده بود و ان راننده خواهرش را نکشته بود. شاید...

                                                          ◇◇◇

با لبخند کتاب رو بست و زمزمه کرد:《شاید در دنیای رویا برادرش کنارش بود، شاید در دنیای رویا پدرش کنارش بود، شاید در دنیای رویا مادرش کنارش بود، شاید در دنیای رویا او دیگر تنها نبود.》

دنیای رویا براش جالب بود.

همونطور که قهوش رو میخورد گوشیش رو برداشت و شماره برادرش رو گرفت

_:《الو؟》

+:《دلم برات تنگ شده.》

_:《منم همینطور》

با بغض پرسید:《پس چرا نمیای دیدنم؟ چرا نمیزاری بیام پیشت؟ اصلا معلوم هست کجایی؟》

_:《 باور کن میخوام بیام ولی نمیتونم》

تلفن رو قطع کرد، میدونست بحث بیشتر فایده ای نداره.
برادرش ازش دور شده بود. شاید بیشتر از چهار ماهه که برادرش رو ندیده.
این وابستگی تقصیر اون نبود.
اون به جز برادرش کسی رو نداشت. برادری که الان انگار اون رو هم نداشت.






                                         ********************

فقط سلام و خدافظ👋

AzaleaTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon