Pov louis
همونطور که اون پسر عجیب به دراز چسبیده بود لیام با عصبانیت نگاهم میکرد.
گویا پسره نمیدونست و من ریدم ولی خب ببین الان چقد صمیمانه چسبیدن به هم!
احتمالا یه شب رمانتیک یا وحشیانه هم داشته باشن! و همش به لطف منه! دروغا رو بینشون از بین بردم و باعث صمیمت بیشتر و یه شب خوب براشون شدم!سو نگاهای اژدر رو نادیده گرفتم و با چشای قلبی که انزجار ازشون میبارید کاپل رو به روم رو دید زدم. منتظر کیس بودم ولی متاسفانه انجامش ندادن. اشکال نداره شب با شنیدن صداشون میتونم تصور کنم.
هری صداش رو صاف کرد و بهم گفت:《 طبقه بالا اتاق سوم از سمت راست. یه سری لوازم نو هستش چک کن و اگه چیز دیگه ای نیاز داری لیست کن که فردا تهیه کنیم.》
اوکی الان رسما دکم کرد، ولی خب به دیکم.
از پله ها بالا رفتم، چهار تا اتاق بود، در اتاق سوم رو باز کردم و رفتم تو.
خب قشنگ بود، یه دکور مینیمال، سرویس خواب طرح چوب. روی میز لپتاپ و گوشی بود، در کمد رو باز کردم، نسبتا پر بود.
همه چیز رو چک کردم، لوازم بهداشتی، لباس و هر چیزی که نیاز داشتم بود، فقط باید کشوی ذخیره رو پر میکردم.
با توجه به رمزی که کنار لپتاپ و موبایل بود احتمالا اونا هم مال من بودن پس اونا رو هم چک کردم. روی تخت نشستم و به لیام و هری و ماجرایی که شروع شده بود فکر کردم.به چیزایی که قراره یاد بگیرم و کارایی که قراره انجام بدم.
فکر اینکه دستم با خون کسی غیر از خودم الوده بشه لبخند به لبم میاورد.
شاید این فرصتی بود برای مجازات. مجازات بخشی از بشریت! ادمیزاد هیچوقت لایق زندگی نبوده و نیست و حالا که این فرصت برام پیش اومده که ازشون بگیرمش چرا باید ردش کنم؟
بعد عوض کردن لباسام با لباسای توی کمد تصمیم گرفتم یکم بخوابم، به هر حال شب بیداری طولانیی برای گشتن خونه در انتطارم بود.
__________^^__________
Pov niall
یک هفته از روزی که راجب شغل هری فهمیده بودم میگذشت و اون همچنان باهام مهربون بود.
تو این مدت که لویی پیش ما بود هر روز با هری تمرین میکردن، بعضی از تمریناشون رو دیده بودم. فکر کنم دوست دارم منم یاد بگیرم. شاید اینطوری اون دیگه سراغم نمیومد.
با شنیدن زمزمه ای که از هیچ جا میومد عصبی پلک زدم، سایه ها دوباره برگشته بودن! حالا که به لطف هری و نبود اون داروهای مزخرف هوشیاری داشتم و ذهنم بیشتر کار میکرد باید یه فکری برای سایه ها میکردم.
با دیدن لویی و هری که با لباسای خیس از عرق به اشپزخونه میومدن اخم کردم.
لویی با دیدنم گفت:《 هی چطوری جوجه ایرلندی.》
اخم کردم. اصلا از لویی خوشم نمیومد، بهش حس خوبی نداشتم و دوس نداشتم نزدیک من یا حتی هری باشه، ولی من کسی نبودم که فعلا بخوام تصمیم بگیرم. پس فقط گونه هری رو بوسیدم و به اتاقم رفتم. اتاقی که حالا واقن اتاقم بود.
هیچ ایده ای نداشتم که هری چرا منو به خونش راه داده و یا اینکه چجوری باید این لطفشو جبران کنم.
بی توجه به افکار همیشگیم پشت میز نشستم و سعی کردم ذهنم رو به گذشته ببرم که جزئیات بیشتری یادم بیاد.
صداهایی از گوشه ها منو میخواستن، منو به مهمونی دیوونه وار خودشون دعوت میکردن. فقط صدا بود هیچ تصویری وجود نداشت.
توهم نبود. تک تک تارهای عصبیم این صدا رو دریافت میکردن و به مغزم میفرستادن. اما مغزم باور نمیکرد. حتی اعضای بدنم هم منو درک نمیکردن.
مغزم به کنار روحم این صدا رو باور داشت، انگار میشناختش، صدای یه اشنا بود، یه خودی.
اما نمیخواستم سمتش برم. میترسیدم. میترسیدم افکار بیشتری ذهنم رو تسخیر کنن. از همه این فکرا میترسیدم. فکرایی که باعث میشدن سوال بپرسم و سوالایی که زندگی رو غیر قابل تحمل میکنن.
وقتی به این سوالا فکر میکنم دلم میخواد بیشتر بدونم، جواب میخوام، اما جوابی وجود نداشت،
نمیدونم جواب چقدر از سوالایی که تو زندگیم بودن رو گرفتم، هیچ چی نمیدونم، این صدا ها قطع نمیشن، این فکرا از ذهنم بیرون نمیرن، این زندگی لعنتی هیچ وقت راحت نمیشه.با سردرد وحشتناکی که گرفتم چشمام رو باز کردم. مثل هر سری...
********
خب خب خب...
لویی که با فکر خون لبخند به لبش میاد... اشنا نیست؟
در مورد رابطه نری هم تو چپترای اینده بیشتر میفهمیم.
هنوز همه چی گنگه ولی خب نظر یا حدسی ندارید؟
خدافظ تا پس فردا👋

YOU ARE READING
Azalea
Fanfictionشاید خالق اغازی را شروع کرد و اکنون منتظر است مخلوقش پایانی را به پایان برساند... پایانی که اکنون هم شروع شده.