Pov louis
بعد از اینکه هری خیلی رسمی رید بهم سعی کردم بچگونه رفتار نکنم و در عوض تمام تلاشمو کردم که با پیشرفت کردن تو تمرینا برینم بهش و فاک یس... امروز بالاخره تونستم زمین بزنمش!
و خب ترجیح میدم به اون ۱۲ باری که هری منو تسلیم کرد فکر نکنم.
از زین خوشم میاد و از همون روز اول اغفالش کردم که شریک جرمم بشه.
بهم حق بدین این عمارت زیادی خشک و بی روحه! کریستی هر از گاهی شیطنت میکنه ولی اونم جدیه.
خب با اومدن زین وضع عوض شد!
هنوز وقتی که لیامو به صندلی چسبوندیم یادمه. اون لحظه اگه هری نبود قطعا الان زنده نبودیم! البته رو هری هم کم کرم نریختیم! مثلا اون باری که تو شامپوش عسل ریختیم و گاد واقن نمیدونم چجوری تونست موهاشو تمیز کنه!یجورایی مطمئنم اگه زین برادرش نبود موهامونو تار مو به تار مو میکند تا جایی که کچل شیم!
ولی هری هم روشای خودشو داره!
هر دفعه تو زمین به قدری بهمون سخت میگرفت که خیالش راحت باشه جای کوفتگیای رو بدنمون حداقل تا یه هفته درد میکنه!کریستی و روبی هم هرازگاهی باهامون تمرین میکردن و میتونم بگم الان حدودا هم سطحشونم!
تقریبا ۱۵ روز تا شروع عملیات مونده بود و هرچی میگذشت همه بیشتر مضطرب میشدن. میدونستم که زین باهامون نمیاد و این به شدت مایه افسردگیم بود.
امروز اولین ماموریتمون بود و باید اون دختری که گویا زین روش قهوه ریخته بود رو میدزدیدیم تا برای خارج شدن از کشور کمکمون کنه!
همه توی ون با یکم فاصله از اون ساختمون نشسته بودیم و هری داشت دوباره نقشه رو مرور میکرد:《خیله خب، نایل و کریستین چند تا خیابون عقب تر تو ون مستقرن و دارن سیستم امنیتی رو هک میکنن، وقتی انجام شد شما وارد ساختمون میشید. روبی تو و لیام میرین طبقه اول، زین تو با لویی میری طبقه پنجم. من تو ماشین منتظرتون میمونم تا به محض گرفتن دختره فرار کنیم. پس یادتون باشه فقط در صورتی شلیک میکنید که کسی متوجهتون بشه و با شلیک بقیه رو خبر کنه! در غیر این صورت با سلاحای دیگتون مبارزه کنید و وقتی دختره رو دیدید با سرنگی که بهتون دادم بیهوششون کنید و سریع بیاید بیرون.》
با پیچیدن صدای کریستین تو گوشمون که میگفت:《وقتشه》 از ون بیرون رفتیم و وارد ساختمون شدیم.
با علامت دست زین به سمت پله ها رفتیم و بدون ایجاد هیچ صدایی خودمونو به طبقه پنجم رسوندیم و شروع به گشتن اتاقا کردیم. در اخرین اتاقو باز کردم و با دیدن جسمی که وسط اتاق با پارچه پوشونده شده بود مشکوک و با احتیاط بهش نزدیک شدم و با کنار زدن پارچه نفسم برید.
لعنتی این یه تله بود!
گفتم:《بچه ها این یه تلس اینجا بمب گذاری شده!》
YOU ARE READING
Azalea
Fanfictionشاید خالق اغازی را شروع کرد و اکنون منتظر است مخلوقش پایانی را به پایان برساند... پایانی که اکنون هم شروع شده.