Pov niall
چیپسا رو ریختم تو ظرف و دنبال پاستیل گشتم، تک تک کابینتا رو باز کردم ولی پیدا نمیشد، کابینت پایینی رو نگاه کردم که چشمم به اون ته خورد، نشستم و دستمو دراز کردم با کلی سختی برش داشتم.
همینه پیداش کردم.
کابینت رو گرفتم و خودمو کشیدم بالا که یهو پام لیز خورد! به کابینت چنگ زدم که نیوفتم ولی کابینت کنده شد و بوم!همه جام درد میکرد، ناله کردم و سعی کردم پاشم اما با دیدن پسری که با عصیانیت اسلحشو سمتم گرفته و داد میزنه دوباره زمین خوردم.
ترسیده بودم، بغض خیلی زود راهشو به گلوم پیدا کرد، سرم تیر میکشید و ترسیده بودم. چشمام رو بستم و گوشام رو گرفتم.
ولی خیلی زود با حس کردن عطر هری و حبس شدن تو بغلش، یکم اروم شدم و دستامو از رو گوشام برداشتم که منم بغلش کنم.
سرمو تو موهاش قایم کردم و شنیدم که هری به اون پسره میگه بیرون منتظر باشه.تو بغلش بلندم کرد، عجیب نیس که انقد راحت بلندم میکنه؟
رفتیم اتاق، منو روی تخت گذاشت و رو به روم روی زمین نشست.
هری:《 هی پسر اروم باش... اروم... چیزی نشده، تو خوبی، من خوبم، همه چی خوبه. باشه؟ لازم نیست بترسی》
بغضم رو قورت دادم و پرسیدم:《 اون کی بود؟ میخواد منو برگردونه؟ هری من نمیخوام برگردم لطفا》
هری:《 کسی قرار نیست تو رو برگردونه. تو همینجا میمونی، باشه؟ اون دوستمه، یه دوست دیگش هم اینجاست. خب؟ ازت میخوام که بریم و باهاشون اشنا بشی. نظرت چیه؟》
با تردید سرم رو تکون دادم که گفت:《 لازم نیست نگران باشی. من اینجام. من پیشتم》
دستمو گرفت، خودمو بهش چسبوندم و دوتایی از اتاق بیرون رفتیم. پسره که ظاهرا دوست هری بود با عصبانیت بهم نگاه میکرد، دوستش نداشتم، دوستش نداشتم، یه پسره دیگه هم اونجا بود، عصبانی نبود، ولی طوری که نگاهم میکرد، دوستش نداشتم، دوستشون نداشتم.
هری:《خیله خب نایل این لیامه، دوست و همکار قدیمیم، اینم لوییه دوست لیام، قراره اینجا با ما بمونه. از این بعد زیاد میبینیمشون.》
اون پسری که هری لویی معرفیش کرده بود گفت:《 هی سلام. لازم نیس اونطوری بچسبی به اون دراز ما قرار نیس بکشیمت》
خندید ولی من فقط بیشتر به هری چسبیدم. هری دستشو دور کمرم حلقه کرد و وادار به نشستنم کرد.
لیام رو به هری گفت:《 چیزی راجبمون میدونه؟》
منظورش چیه؟ نکنه هری ادم بدیه! میخواد اذیتم کنه؟ ولی هری مهربونه، فکر نکنم به کسی اسیب برسونه!
با صدای خیلی ارومی از هری پرسیدم:《منظورش چیه؟》
هری:《 چیز خاصی نیست. فقط راجب شغلمونه》
لویی وسط حرفش پرید:《یاپ اینا ادم میکشن، مواد میفروشن و اینجور چیزا. نمیدونستی؟》
نیشخند زد، ترسیدم، بیشتر به هری چسبیدم. امکان نداره هری ادم بکشه. هری مهربونه. هری منو نجات داد!
به لباسش چنگ زدم، تند تند نفس کشیدم، میخواستم با بوی عطرش خودمو اروم کنم، حلقه دستاش دورم تنگ شد و منو به خودش فشرد. {[[ فقط ذهن من این تیکه هی منحرف میشه؟]]}
خیله خب نایل اروم باش.
مهم نیست که شغلش چیه اون به تو کمک کرد. اگه اون نبود الان یا مرده بودی یا برگشته بودی اونجا. اون بهت خونه داد، بغلت کرد و از دست اون نجات داد.پس اون برای تو ادم خوبیه. مهم نیس اگه برای بقیه ادم بدیه!
با مظلومیت نالیدم:《هری تو با من خوبی، منو اذیت نمیکنی، بهم اسیب نمیزنی، همین بسه دیگه نه؟》
فقط محکم تر بغلم کرد. بغلش رو دوس داشتم، عطرش رو دوس داشتم.
گفتم:《 برام مهم نیست شغلت چیه فقط همیشه بغلم کن. باشه؟》
*********
سلاممممم👋
چطورین؟ چیکارا میکنین؟
اصلا دوسش ندارم، احساس میکنم نمیتونم کلمات رو اونطور که باید استفاده کنم و اتفاقات رو اونطور که باید بنویسیم.
لاو یو گایز❤
مرسی که میخونین:)
YOU ARE READING
Azalea
Fanfictionشاید خالق اغازی را شروع کرد و اکنون منتظر است مخلوقش پایانی را به پایان برساند... پایانی که اکنون هم شروع شده.