Chapter19

41 10 80
                                    

Pov niall

:《نمیفهمم مگه ماموریت نداشتیم؟ پس چرا ما اینجا نشستیم؟ اصلا چرا شما دو تا برگشتید؟ پس هری کجاست؟》

کریستین:《برای بار سوم! این ماموریت واقعی نیست! همش نقشه هری و روبیه! یه جورایی یه امتحان واسه لویی و زینه که ببینیم اماده شدن یا نه!》

:《مثل اون باری که خودتون به سیستم حمله کردید که بفهمید من میتونم از پسش بر بیام یا نه؟》

کریستی:《دقیقا مثل همون! فقط یکم متفاوت تر.》

کلافه خودمو رو مبل پرت کردم که اون بهم نیشخند زد:《بهت گفته بودم بیبی. هری به زودی ولت میکنه! باید برگردی خونه.》

نادیدش گرفتم؛ بسته چیپسو برداشتم و خودمو با خوردن مشغول کردم.

بیشتر از یه ذره نتونستم بخورم بسته چیپسو رو میز انداختم و داد زدم:《من میلک شیک میخوامممممممممممممم!》

وقتی دیدم کسی بهم توجه نکرد با بلند ترین صدای ممکن پشت سر هم تکرار کردم:《میلک شیک میخوام، میلیک شیک میخوام، شیک میخوام، شیک شکلات میخوام، شیک شکلاتی میخوام، میلک شیک شکلاتییییی، من شیک شکلاتی میخوامممممم، میلک شیک، میلک شیک، میلک شیک، میلک شیک، میلک شیک...》

روبی با داد حرفمو قطع کرد و گفت:《باشه باشه! فقط ببند! زنگ میزنم هری برات بگیره!》

نیشخند رضایت مندی زدم و برگشتم سر خوردن چیپسم، خب تا وقتی شیکم برسه چیپسم قابل تحمله.





با صدای لویی و بعد صدای در متوجه اومدنشون شدم.

لویی داشت غر میزد و زینم عصبی با هر قدم پاهاشو رو زمین میکوبید؛ فکر کنم بخاطر امتحانه عصبانین.

هری خونسرد اومد سمتم و شیک رو داد دستم ولی قبل اینکه بگیرمش گفت:《نمیخوام ناراحتت کنم نایل، ولی قرار نیست هر چی دلت خواست انقدر بقیه رو کلافه کنی که بگیریش! اوکی؟ ما چند روز دیگه وارد یه عملیات مهم میشیم و نمیتونی باز هم این رفتار غیرحرفه ای رو ادامه بدی!》

دلخور سرمو تکون دادم و شیکمو گرفتم!

با خوردنش همه چی یادم رفت و مشغول لذت بردن از شیک شکلاتم شدم، البته در عین حال به غرغرای لویی هم گوش میدادم:《قبول نیست! اخه من از کجا باید میدونستم همه چی فیکه؟ اگه میترکیدیم چی؟》

روبی:《انقدر غر نزن لویی! هری تو اولین امتحانش تقریبا مرد》

با شنیدن حرف روبی کنجکاو پیششون رفتم و پرسیدم:《ینی چی مرد؟》

روبی:《تو یه اتاق که با اب پر شده بود گیر کرده بود و قبل اینکه یه راه فرار پیدا کنه تقریبا غرق شد! تو دومین امتحانشم تیر خورد!》

لویی:《منظورت اینه که تو یه اتاق پر از اب گیرش انداخته بودی؟! ببینم شما یه همچین عقیده ای دارید که هر بلایی دلم خواست سرش میارم و اگه زنده موند میاد تو تیم؟!》

روبی:《یه همچین چیزی》

لویی:《وات دا فوکینگ شت؟!》

صدای کوبیده شدن در بحث بین روبی و لویی رو تموم کرد و بعدش هری بود که اومد سمتمون.

کریستی:《هری؟》

هری:《سه روز دیگه راه میوفتیم! با هواپیما میریم شیکاگو. اونجا باید دختر آلبرت سانی فرانسیس کاپون، پسر آل کاپون رو پیدا کنیم》

لویی وسط حرفش پرید:《و از یه ساختمون متروکه بدزدیمش؟ هری جدا فکر کردی دختر یه مافیای بزرگ منتظر میشه تو بری سراغش》

هری بدون توجه کردن به تیکه لویی با خونسردی گفت:《نه لویی، تو بار میریم سراغش و باهاش حرف میزنیم، اطلاعات در عوض اطلاعات!》

لویی:《و چی میخواید بهش بگید؟》

هری:《لازم نیست تو نگران این باشی》

لویی:《نه نه مستر! خودت نیم ساعت پیش بهم گفتی بدون اطلاعات وارد عملیات نشم!》

هری:《لویی جدی میگم این رفتارتو ادامه بده و دیگه زنده نمیمونی که بخوای بدون اطلاعات یا با اطلاعات وارد عملیات بشی!》

لویی:《زین چی میشه؟ اصلا چرا امروز اونم باهام اومد؟》

هری:《پسفردا میره. و اینکه میخواستم مطمئن بشم اگه شرایط سخت و درهم شد میتونه خودشو نجات بده.》

لویی:《کجا؟》

هری:《خیلی سوال میپرسی لویی! با توجه به اطلاعاتی که از دختره میگیریم مقصد بعدیمون مشخص میشه. اگه چیز بدرد بخوری نگه، میریم پیت کرن. اونجا یه چیزی هست که باید پیداش کنیم. اطلاعات بیشترو واسه بعدا نگه میداریم! فعلا باید تمرکزمون رو بزاریم رو رد کردن سلاحا از فرودگاه که البته کار سختی نیست و بعد پیدا کردن و گیر انداختن دختر فرانسیس کاپون تو یه بار! لوازمتون رو جمع کنین و چند تا سلاح کوچیک بردارید؛ بقیه رو هم بسته بندی کنید یه دوست تو شیکاگو به دستمون میرسونتشون.》



                                                **************

سلامممممم👋

چطورین چخبرا؟

ببخشید که کوتاه ولی همینم با یه سردرد و بدن درد خیلی فاکی نوشتم:)

مرسی که میخونین چپتر بعدی فردا آپ میشه.

لاو یو گایز❤

AzaleaOnde histórias criam vida. Descubra agora