Chapter24

46 9 92
                                    

Pov Louis

هری عصبی گفت:《نایل اون اتاق فاکی باید یه راه دررو مخفی داشته باشه! بگو که داره》

چشمامو برای بار هزارم دور اتاق چرخوندم و اینبار روی شومینه بیشتر زوم کردم.

گفتم:《تو شومینه بنظر یه در هست!》

هری:《بررسیش کن. نایل؟》

نایل:《درست میگه یه در کوچیک هست رمزم نداره، فقط باید کلید کوچیکی که تو شومینه هست رو فشار بدی!》

هری:《عجله کن لویی؛ هر لحظه ممکنه بیان اتاق رو چک کنن!》

رفتم تو شومینه و دقیق تر نگاه کردم تا اون کلید کوچیک رو پیدا کردم و فشارش دادم؛ صدای کلیک کوچیکی از در اومد. با شونم بهش چند بار ضربه زدم تا باز شد.

وارد شدم و از پشت در رو بستم.

یه دریچه خیلی کوچیک که باید چهار دست و پا ازش رد میشدم.

گفتم:《توی دریچم.》

هری:《نایل باید بفهمی دریچه به کجا میرسه. لویی با بالاترین سرعتت حرکت کن هر لحظه تعداد ادما داره بیشتر میشه و همه جا رو میگردن!》

سریع تر حرکت کردم و بعد حدود هفت هشت دیقه به یه در دیگه رسیدم و بازش کردم، بالاخره تونستم وایستم؛ شوکه گفتم:《هری فکر کنم انبار برده‌هاش رو پیدا کردم...》

اونجا پر بود از قفسایی که توش دخترا و پسرا با سر و روی کثیف چپونده شده بودن!

صدای مردی که داد زد:《هی تو اینجا چیکار میکنی؟!》 حواسمو جمع کرد.

اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم ریلکس باشم؛ گفتم:《رئیس فرستادم تا مطمئن
بشم کسی از اینجا فرار نمیکنه.》

مرد با شک نگاهم کرد ولی با صدای بیسیمش که در اومد گفت:《باشه برو بیرون حالا که من اومدم میتونی بری به بقیه کمک کنی.》

از خدا خواسته سرمو تکون دادم و سریع راه افتادم.

وارد یه راهروی دیگه شدم و بعد دیدن در گفتم:《فکر کنم درو پیدا کردم!》

درو باز کردم ولی با گلوله ای که سمتم شلیک شد سریع بستمش...


________________________

Pov harry

صدای گلوله‌ و اینکه لویی دیگه چیزی نمیگفت بیشتر عصبیم کرد.

:《نایل سریع بفهم که ته اون دریچه کوفتی کجاست! لیام روبی کریستین ماشینامون پارکینگن و باید بیخیالشون شیم ولی یه ون دو خیابون بالاتر پارکه؛ اونجا منتظر شین اگه تا یه ربع دیگه نیومدم برین.》

نایل:《هری تهش زیرزمین اون ساختمون کوچیکه پشت ساختمون اصلیه.》

خودمو به اونجا رسوندم و با دیدن بادیگاردا فاکی گفتم؛ پشت درخت پناه گرفتم و به اولی و دومی با فاصله یه دیقه شلیک کردم؛ سومی فهمید کجا پناه گرفتم و پشت سر هم سمتم شلیک کرد، وقتی مشغول شلیک به تنه درخت بود سینه خیز دور زدم و خودمو پشتش رسوندم و با ته تفنگم به سرش ضربه زدم و وقتی افتاد بهش شلیک کردم.

AzaleaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora