Pov Louis
هری عصبی گفت:《نایل اون اتاق فاکی باید یه راه دررو مخفی داشته باشه! بگو که داره》
چشمامو برای بار هزارم دور اتاق چرخوندم و اینبار روی شومینه بیشتر زوم کردم.
گفتم:《تو شومینه بنظر یه در هست!》
هری:《بررسیش کن. نایل؟》
نایل:《درست میگه یه در کوچیک هست رمزم نداره، فقط باید کلید کوچیکی که تو شومینه هست رو فشار بدی!》
هری:《عجله کن لویی؛ هر لحظه ممکنه بیان اتاق رو چک کنن!》
رفتم تو شومینه و دقیق تر نگاه کردم تا اون کلید کوچیک رو پیدا کردم و فشارش دادم؛ صدای کلیک کوچیکی از در اومد. با شونم بهش چند بار ضربه زدم تا باز شد.
وارد شدم و از پشت در رو بستم.
یه دریچه خیلی کوچیک که باید چهار دست و پا ازش رد میشدم.
گفتم:《توی دریچم.》
هری:《نایل باید بفهمی دریچه به کجا میرسه. لویی با بالاترین سرعتت حرکت کن هر لحظه تعداد ادما داره بیشتر میشه و همه جا رو میگردن!》
سریع تر حرکت کردم و بعد حدود هفت هشت دیقه به یه در دیگه رسیدم و بازش کردم، بالاخره تونستم وایستم؛ شوکه گفتم:《هری فکر کنم انبار بردههاش رو پیدا کردم...》
اونجا پر بود از قفسایی که توش دخترا و پسرا با سر و روی کثیف چپونده شده بودن!
صدای مردی که داد زد:《هی تو اینجا چیکار میکنی؟!》 حواسمو جمع کرد.
اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم ریلکس باشم؛ گفتم:《رئیس فرستادم تا مطمئن
بشم کسی از اینجا فرار نمیکنه.》مرد با شک نگاهم کرد ولی با صدای بیسیمش که در اومد گفت:《باشه برو بیرون حالا که من اومدم میتونی بری به بقیه کمک کنی.》
از خدا خواسته سرمو تکون دادم و سریع راه افتادم.
وارد یه راهروی دیگه شدم و بعد دیدن در گفتم:《فکر کنم درو پیدا کردم!》
درو باز کردم ولی با گلوله ای که سمتم شلیک شد سریع بستمش...
________________________
Pov harry
صدای گلوله و اینکه لویی دیگه چیزی نمیگفت بیشتر عصبیم کرد.
:《نایل سریع بفهم که ته اون دریچه کوفتی کجاست! لیام روبی کریستین ماشینامون پارکینگن و باید بیخیالشون شیم ولی یه ون دو خیابون بالاتر پارکه؛ اونجا منتظر شین اگه تا یه ربع دیگه نیومدم برین.》
نایل:《هری تهش زیرزمین اون ساختمون کوچیکه پشت ساختمون اصلیه.》
خودمو به اونجا رسوندم و با دیدن بادیگاردا فاکی گفتم؛ پشت درخت پناه گرفتم و به اولی و دومی با فاصله یه دیقه شلیک کردم؛ سومی فهمید کجا پناه گرفتم و پشت سر هم سمتم شلیک کرد، وقتی مشغول شلیک به تنه درخت بود سینه خیز دور زدم و خودمو پشتش رسوندم و با ته تفنگم به سرش ضربه زدم و وقتی افتاد بهش شلیک کردم.
ESTÁS LEYENDO
Azalea
Fanficشاید خالق اغازی را شروع کرد و اکنون منتظر است مخلوقش پایانی را به پایان برساند... پایانی که اکنون هم شروع شده.