Pov harry
نفس گرفتم و خواستم برنامه تمرینی که براشون چیده بودم رو بگم که رگبار سوالاشون به سمتم شلیک شد.
کامان همه چی رو توضیح دادم دیگه چه سوالی دارن عاخه!
با بیچارگی نالیدم:《احساس میکنم دوباره معلم ابتدایی شدم. یکی یکی بپرسید!》
لویی با تعجب گفت:《تو معلم ابتدایی بودی؟》
جواب دادم:《از لحاظ فنی اره. باید به یه دانش اموز نزدیک میشدم و میدزدیدمش که بتونن از پدرش باج بگیرن》
دوباره با گیجی پرسید:《 نیاگودو؟ کی هست؟》
چشمامو چرخوندم و گفتم:《گورو نیادو. کسی که کلی سال پیش این شمشیری که الان دنبالشیم رو ساخته》
ریستا:《چرا این شمشیر انقد مهمه؟》
:《برا یاکوزاها؟ چون میراثشونه، میراث یه سامورایی بزرگ و ساخته دست ماهر ترین و بزرگترین شمشیر ساز تاریخ ژاپن! برا بقیه؟ نمیدونم.》
ریستا: 《مکانای احتمالی کجان؟》
:《شیکاگو، توکیو، نیژنی نوگورود، پیت کرن.》
لویی:《اینا کجا هستن؟》
:《شیکاگو و توکیو که میدونین کجان. جزایر پیت کرن تو بریتانیا و شهر نیژنی نوگورود تو روسیه.》
روبی:《چجوری جا به جا میشیم؟》
:《هویت جعلی، با هواپیما و کشتی و یه مسافت نسبتا کوتاهی با ماشین یا ون》
روبی:《به جایی حمله میکنیم؟ یا یه ماموریت مخفی تو سایه هاست؟》
:《باید مخفی بمونیم و تحت هیچ شرایطی نزاریم کسی که از هدفمون خبر دار شده زنده بمونه! ولی احتمال درگیری زیاده، ینی صددرصده باید خیلی خوب اماده شیم!》
ریستا:《تجهیزات داریم؟》
:《کم و بیش. لیام دیشب یه محموله اورد ولی در حین ماموریت هم باید دو سه بار دوباره مسلح شیم.》
لویی:《کی شروع میکنیم؟》
:《الان هم شروع کردیم! من و لیام هویت های جعلی رو تقریبا اوکی کردیم، از فردا تمرین گروهیمون هم شروع میشه و کارایی که باید از دور انجام بشه انجام میدیم.》
برنامه ای که ریخته بودم رو بهشون دادم، خیلی زود صدای اعتراض ریستا بلند شد، میدونستم، اون از دوییدن متنفره. ولی چیز تعجب برانگیز صدای اعتراض نایل بود!
ریستا:《من قرار نیست ۴ مایل فاکی بدوم!》
نایل:《 ۴ مایل خیلی زیاده!》
با خونسردی ساختگی گفتم:《تمرینا برای تو نیستن نایل!》
بهم نگاه کرد و سرشو انداخت پایین. درسته نایل هنوز اونقدری راحت نیست که تو جمع بخواد بحث کنه.
YOU ARE READING
Azalea
Fanfictionشاید خالق اغازی را شروع کرد و اکنون منتظر است مخلوقش پایانی را به پایان برساند... پایانی که اکنون هم شروع شده.