Chapter20

51 9 72
                                    

Pov liam

فردا بگایی ها به صورت رسمی شروع میشن.

بعد اینکه با روبی و کریستین سلاحا رو بسته بندی کردیم به پاول تحویلشون دادم که تو شیکاگو به دستمون برسونتشون؛ و الان دارم چمدون خودم رو جمع میکنم.

لویی و هری رفتن برادر هری رو برسونن، بخوام با خودم صادق باشم بنظرم اون پسر جذاب و شاید برای یه رابطه دو سه ماهه خوب بود! ولی با کاری که باهاش کردم امکان نداشت این اتفاق بیوفته و الانم که رفته.

چمدون اماده رو وسط اتاق ول کردم و سراغ پرونده هایی که هری بهم داده بود رفتم.

اینطور کارا، در اوردن امار و تحقیق کردنا معمولا با هریه ولی الان انقد درگیر اموزش لویی و بررسی هرچیزی مربوط به شمشیره که من مجبورم اینا رو انجام بدم. ولی خب فاک من کارم پشت میز نشستن نیست!

خیله خب چیکا بریم ببینم جناب هیخو کجاست!

صدای قدمای پشت در باعث شد سرمو از لپتاپ بیارم بیرون و با اخم منتظر موندم کسی که پشت دره بیاد تو.

بعد چند ثانیه در باز شد و هری رو تو چارچوب در دیدم.

:《هی مرد. همه چی خوب پیش رفت؟》

این فضایی که این مدت تو خونه درست شده بود و پرحرفی بچه ها باعث شده بود منو هری هم برخلاف گذشته بیشتر حرف بزنیم.

هری:《فکر کنم اره. نمیدونم یه حس بدی دارم. نباید میزاشتم زین بره ولی نمیتونستم مجبورش کنم! خیلی کلافم. این شمشیر... معلوم نیست اصلا هنوز وجود داره یا نه! میخوایم دور دنیا سفر کنیم در حالی که مافیای سیسیل میخواد بکشتمون! معلوم نیست اصلا چقد زنده میمونیم! ممکنه اصلا همون اول تو هواپیما بمیریم یا... نمیدونم! گمونم فقط نگرانی برای زین باعث شده دیوونه شم.》

سمتش خم شدم و گفتم:《هر اتفاقی ممکنه بیوفته هری! ما میدونیم و کسایی که بیرون اتاقن هم میدونن! و با دونستنش داریم به این ماموریت میریم. این شمشیر وجود داره! خودت راجبش تحقیق کردی، سرنخا رو به هم وصل کردی و به یه نتجیه رسیدی. حتی اگرم نتونستیم پیداش کنیم، راه حل دیگه ای رو امتحان میکنیم. درک میکنم بابت برادرت نگرانی و نمیخوای اسیبی ببینه ولی ما خیلی وقته ریسک از دست دادن رو قبول کردیم، درسته؟》

هری:《ولی اون.......... هف درسته. حق با توعه! در مورد هیخو به چیزی رسیدی؟》

نیم نگاهی به یادداشتام انداختم و گفتم:《بعد اینکه همه تقصیرا رو گردن خواهرش انداخته غیب شده. خواهره هم همه جا رو گشته و بعد مدتی بیخیال شده. ولی حواسش نبوده که بهترین جا برای پنهان شدن بیخ گوش دشمنه!》

هری نیشخند زد و گفت:《پس یعنی...؟》

:《دقیقا یعنی همین!》

AzaleaWhere stories live. Discover now