Chapter25

51 10 116
                                    

Pov harry

از درد وحشتناک شونم اخمام تو هم رفت و چشمام رو باز کردم. اروم بلند شدم و با دیدن اب و مسکن رو پاتختی، مسکنا رو خوردم و با یاداوری دیروز دوباره عصبی شدم؛ اخه کدوم احمقی باید درست وقتی که ما اونجاییم حمله کنه؟

ضعف داشتم و حدس زدم بیشتر از سه چهار ساعت بیهوش بودم.

صورتمو شستم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سالن؛ روبی و کریستین رو مبل نشسته بودن و لپتاپ جلوشون بود.

گفتم:《به چیا رسیدین؟》

کریستی با صدام از جاش پرید و گفت:《عه به هوش اومدی! بزار به پسرا بگم از نگرانی به جون هم افتاده بودن!》

:《چند ساعته بیهوشم.》

کریستین:《 ۲۵ ساعت. از نایل بپرسی دقیقه و ثانیشم بهت میگه.》

ابروهامو بالا انداختم و گفتم:《زیاد بود》

روبی:《خیلی خون از دست داده بودی و با توجه به اینکه ما تجهیزات پزشکی نداشتیم و تنها کاری که تونستیم بکنیم ضدعفونی کردن و بخیه زدن بود اینکه الان زنده‌ای هم چیز بزرگیه》

کریستین گفت:《نایل و لویی دارن واست سوپ درست میکنن، خیلی نگرانن برو پیششون ببینن زنده‌ای. لیامم دیروز بعد اینکه جلوشو گرفتیم که لویی رو نفله نکنه رفت بیرون و هنوز برنگشته! بهش زنگ بزن.》

سرمو تکون دادم و رفتم اشپزخونه؛ لویی و نایل داشتن سر اینکه چه فلفلی به سوپ بزنن بحث میکردن.

پشت سرشون وایسادم و گفتم:《بنظرم از همه بزنین غذای تند خوشمزه‌تره.》

هین کشیدن و ظرف فلفل از دست نایل افتاد تو قابلمه و لویی پاش لیز خورد ولی قبل افتادن با دست سالمم گرفتمش و گفتم:《خب فکر کنم الان خیلی تند شده بقیه فلفلا رو نزنین.》

نایل بغلم کرد و با بغض گفت:《مرسی که نمردی》

تک خندی زدم و منم دستامو دورش حلقه کردم:《قرار نیست همینجوری به همین سادگی بمیرم بلوندی》

با صدای لیام از پشت سرمون همونطور که نایل تو بغلم بود چرخیدم.

لیام:《ولی ممکن بود بمیری!》

بی توجه به حرفش پرسیدم:《کجا بودی؟ ریستا میگفت از دیشب رفتی بیرون.》

جواب داد:《رفتم بفهمم کی حمله کرد و همه چی رو بهم ریخت. با ما کاری نداشتن، یکی از معامله‌هاشون نگرفت و طرف به ادماش دستور حمله داد. فهمیدن دزدی شده ولی به لطف نایل از دوربینا نتونستن چیزی بفهمن و فکر میکنن کار همونیه که نتونست باهاشون معامله کنه.》

بعد چند دیقه که خیره نگاهم کرد اروم پرسید:《خوبی؟》

:《خوبم. یه خبر، قراره یه سوپ خیلی خیلی تند بخوریم!》

AzaleaWhere stories live. Discover now