Pov harry
با انگشتام رو فرمون ضرب گرفته بودم؛
صدای درگیری ریستا و لویی رو میشنیدم و همزمان توضیحات روبی هم تو گوشم میپیچید.
روبی:《به دوربینا دسترسی داریم، دنیل باید تا ۲۵ دیقه دیگه برسه به انبار؛ ریستا رو نمیبینم ولی باید تا ده دیقه دیگه ماشینو لباسو برات بیارن. حواست باشه رو موهات اب نریزه وگرنه رنگه پاک میشه، لنزاتو که در نیاوردی؟》
کلافه جواب دادم:《روبی طوری رفتار نکن که انگار اولین باره خودمو جای کسی جا میزنم!》
روبی:《توضیحات اضافه و تکراریه خودت تو هر ماموریتو یادت نیست نه؟ به هر حال، حواست به شونتم باشه.》
با ساکت شدن روبی رو صداهایی که حالا کم شده بودن تمرکز کردم و طولی نکشید که صدای لویی اومد که با نفس نفس گفت:《انجام شد!》
حدود شیش هفت دیقه بعد از ماشینم پیاده شدم و سمت ماشینایی که اونور جاده وایسادن رفتم.
لباسامو خیلی سریع عوض کردم و دردی که با هر حرکت تو شونم میپیچید رو نادیده گرفتم.
لویی راننده این ماشین بود و ریستا پشت سرمون کامیون رو میروند.
سر تایم به انبار رسیدیم و دیدیم که دنیل و افرادش منتظرمون بودن.
روبی:《تو موقعیتم. علاوه بر کسایی که تو دیدتونن سه نفرم پشتن.》
از ماشین پیاده شدم و با لحجه فیک امریکایی گفتم:《دنیل پاتروکس؛ پولتو گرفتی حالا نوبت دادن اون عروسکای خوشگله》
دنیل:《قرارمون پول نقد بود!》
:《وقتی رئیست قبول کرد پول به حسابش واریز شه قرارمون عوض شد!》
به کامیون اشاره کردم و گفتم:《حالا به ادمات بگو اون عروسکا رو بزارن تو کامیون》
با حرکت دست دنیل ادماش شروع به اوردن کارتونا کردن و لویی طبق نقشه چکشون میکرد.
دنیل با چشمای ریز شده بهم زل زده بود و نگاهشو ازم برنمیداشت!
صدای بلند لویی اومد:《رئیس بنظر این محموله مشکل داره》
وانمود کردم شوکه شدم و با عصبانیت پیش لویی رفتم و شروع کردم به چک کردن دوباره کارتونا.
چرخیدم و به دنیل گفتم:《وزن عروسکا چقدره؟》
دنیل من من کرد و گفت:《نمی... نمیدونم》
داد زدم:《چطور ممکنه ندونی؟》
دنیل:《من تو بسته بندی نقشی نداشتم؛ فقط رو تحویل نظارت دارم!》
سرمو با نارضایتی تکون دادم و با اون لحجه فیک مسخره گفتم:《قابل قبول نیست! هر لحظه دارم بیشتر از همکاری باهاتون نا امید میشم!》
ESTÁS LEYENDO
Azalea
Fanficشاید خالق اغازی را شروع کرد و اکنون منتظر است مخلوقش پایانی را به پایان برساند... پایانی که اکنون هم شروع شده.