Pov niall
توی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بی توجه به فرد رو به روم بخوابم. اما خیلی سخت بود وقتی با اون چشماش نگاهم میکرد، نیشخندش داشت عصبیم میکرد، چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و اهنگی رو زمزمه کردم که حواسم پرت شه، اما اون اینو نمیخواست. کارام عصبانیش کرد، داد کشید، دوباره، مثل همون روز، بغض کردم، ولی نمیخواستم گریه کنم، من ضعیف نیستم نباید گریه کنم، من نسبت بهش بی توجهم، من نمیبینمش، نمیبینم که داره میاد سمتم، نمیشنومش، نمیشنوم که اسمم رو صدا میزنه، نمیبینم، نمیبینم، چشماش که رو به روی چشمامه رو نمیبینم، دوباره داد میزنه، نه نه نه نه نه نه...
چشمام رو محکم تر فشار میدم، گوشامو میگیرم، صداش بلنده، دستامو رو گوشام فشار میدم، صداش خیلی بلنده، من ضعیفم، گریه میکنم، بازم داد میزنه، دوباره میگه، دوباره میگه، دوسش ندارم، دوسش ندارم، گریه میکنم، میشنوم، میشنوم، دوباره میگه، داد میزنه، نمیخوام بشنوم، نمیخوام بشنوم، اواز میخونم، اواز میخونم، هنوز میشنوم، بلند تر میخونم، گریه میکنم، هنوز میشنوم، نه نه نه، نمیخوام بشنوم، نمیخوام، داد میزنم، نمیخوام، بغلم میکنه، نمیخوام، داد میرنم :《 دور شو، دور شو》 گریه میکنم، خواهش میکنم :《 لطفا، لطفا برو، نمیخوام، برو》
محکم تر بغلم کرد، دستشو رو دستام گذاشت، دستام شل شدن، صدا ها کمتر شدن، دقت کردم، صدای هری میومد، صداش زدم، جواب داد، چشمامو باز کردم، هری بغلم کرده بود، سعی کردم نفس بکشم، یه بوی خاص میداد، نفس عمیق کشیدم، یقشو چنگ زدم، خودمو بیشتر توی بغلش مچاله کردم، سعی کردم حرف بزنم :《هری... اون باز اومد... همونجا بود... گوشه اتاق... هری بازم داد میزد... من دوس ندارم سرم داد بزنن... هری بهش بگو داد نزنه... هری بگو بره دوسش ندارم... اذیتم میکنه... هری؟ تو که فک نمیکنی دیوونه شدم؟ هان؟ نکنه تو هم میخوای به اون ادما بگی بیان ببرنم؟》
از ترس اینکه هری ولم کنه محکم تر به یقش چنگ انداختم و خودمو بهش فشار دادم.
:《 هری نکن... من از اونجا خوشم نمیاد... اونجا گرمه... خیلی گرمه... من گرما دوس ندارم... هری نزار منو ببرن...》
هق هق کردم که محکم تر بغلم کرد، بغلش حس خوبی میداد، صدا میومد، هری داشت حرف میزد، ولی من گوش نمیدادم، فقط میشنیدم، صداش قشنگ بود، صداشو دوس داشتم، نفس عمیق کشیدم، بوی موهاش بود، به موهاش چنگ زدم، یواش یواش تکونم میداد، چشمام داشت گرم میشد...
Pov harry
قهوم رو اماده کردم و با یه ماگ به سمت اتاقم رفتم که به لیام زنگ بزنم، نگاهی به نایل انداختم که تو خودش جمع شده بود و چیزی زیر لب زمزمه میکرد.
حدود دو هفته از اوردن نایل به خونم میگذشت، به جز سه چهار روز اولی که فقط یه گوشه تاریک می نشست، هر روز باهام حرف میزد، یه چیزایی راجب خودش گفته بود و بقیه اطلاعاتش هم با چند تا سرچ بدست اوردم. بالاخره بعد ۱۰ سال کار کردن واسه اون ادما دراوردن اطلاعات یه پسر کار سختی نیست.
باورش برام سخت بود که این پسر فقط بخاطر یه رابطه ناموفق به همچین وضعی رسیده. میدونستم که خیلی زود وابسته میشه توی همین دو هفته به من وابسته شده بود و وقتی فقط چند ساعت تنهاش میزاشتم بهش حمله عصبی دست میداد. این اصلا خوب نبود و در اینده مشکل ساز میشد، به خصوص وقتی که لیام اعضا رو پیدا کنه و دوباره یه گروه شیم.
چند وقتی میشد که از لیام خبر نداشتم و انقد درگیر نایل بودم که نتونستم بهش زنگ بزنم.
با صدای فریاد نایل از فکر بیرون اومدم و خودم رو بهش رسوندم، گریه میکرد و داد میزد، بغلش کردم ولی تقلا میکرد و اروم نمیگرفت، بعد دقایق طولانی یکم اروم گرفت، نفسای عمیقش تو موهام رو حس میکردم، سعی کردم با کلمات ارومش کنم و فک کنم جواب داد، چون یواش یواش اروم شد و خوابش برد.
________________
کلافه چشمام رو مالیدم و قهوه ساز رو روشن کردم، کل شب گذشته رو بالا سر نایل بودم و چک میکردم که حالش بد نشه.
لیام قرار بود هفته بعد بگرده و بابتش عصبی بودم، نمیدونستم نایل رو قراره چجوری توضیح بدم و بیشتر برای این عصبی بودم که حتی برای خودمم نمیتونستم توضیح بدم که چرا انقد درگیر این پسر شدم.
با لیوان قهوه پشت میز نشستم و کاغذای رو به روم رو بررسی کردم، فکر میکردیم که یه چیزی رو تو اون ساختمون متروکه مخفی کردن و از اونجایی که ساختمون تقریبا نشست کرده و همه دراش مهر و موم شدن من باید راه ورود و خروجمون رو پیدا کنم.
کلافه از گشتن کتابی که جلوم بود رو پرت کردم که یه کاغذ ازش بیرون افتاد...
**********************
سلامممممممم👋
چطورین؟ چخبرا؟
خودم اصلا این چپترا رو دوس ندارم امیدورام نظر شما متفاوت باشه.
چپتر بعدی رو شب اپ میکنم. سو منتظر باشید:)
و اینکه واقعا به حمایتتون نیاز دارم، لطفا ووت و کامنت یادتون نره.
YOU ARE READING
Azalea
Fanfictionشاید خالق اغازی را شروع کرد و اکنون منتظر است مخلوقش پایانی را به پایان برساند... پایانی که اکنون هم شروع شده.