Pov harry
بعد از چند روز که به سختی حرف میزد و چیزی میخورد الان اینجا کنارم نشسته و بالاخره میخواد چیزی بگه.
بهش خیره بودم، بعد از نگاه کوتاهی که بهم انداخت شروع به حرف زدن کرد:《چیز خاصی نفهمیدم، بعد از اون صدا فقط جیغ میزدم و کمک میخواستم ، نمیدونم چقد برای کمک جیغ زدم که چند نفر اومدن، نمیشناختمشون. با لباسای سفید به سمتم اومدن، ازشون میترسیدم سعی کردم فرار کنم اما جلوم رو گرفتن و سوار یه چیزی شبیه امبولانس کردنم و بعد... نمیدونم... اونجا بودم. اونجا تو اون زندان! زندان مخصوص برا کسایی که میفهمیدن، درد رو، واقعیت رو...
اون ادما متفاوت بودن، دنیا رو یه طور دیگه ای میدیدن. هر کدومشون داستان خودشون رو داشتن. منم داشتم، اما داستان من فقط یه خط بود: بد بودم، اومد خوب بودم، رفت، دوباره بد بودم.
خطای بعدی رو یادم نمیاد شاید در مورد زجری بود که تو خونه می کشیدم، شاید درباره ادمای دیگه زندگیم بود، شایدم... نمیدونم...!یه گوشه تو افکارم غوطه ور بودم، تنها تصویری که از چند روز قبل یادم میومد تصویر ادمای سفید پوش و تصویر دختر بچه وحشت زده کنج دیوار بود. دختر بچه گریه میکرد و برادرش رو میدید که دیوونه شده، برادری رو میدید که به زور میبرنش، و من... من انعکاس ترس رو تو چشماش میدیدم.》
دستمو پشتش گذاشتم که بدونه تنها نیس، نمیدونستم تو زندگی این پسر چه اتفاقی افتاده و چرا تو تیمارستان بستری بوده؛ ولی لحظه ای که دیدم وحشت زده تو خیابون میدوه و هر لحظه ممکنه یه ماشین زیرش کنه، فقط دستشو گرفتمو سوار ماشینم کردمش. واقعا نمیدونم چرا اینکار رو کردم و حتی نمیدونم این پسر چرا داره اینا رو بهم میگه. تنها چیزی که ازش میدونم اسمشه، پنج روز پیش دیدمش و الان اینجا داره احتمالا گذشتش رو تعریف میکنه! اگه لیام بفهمه میگه پسر تو عقلتو از دست دادی که یه غریبه رو نشناخته برداشتی اوردی خونه! فکر کنم جدا عقلمو از دست دادم ولی یه حسی از این پسر میگیرم، حسی که بخاطرش اونو اوردم خونم.
با صدای ارومی گفتم:《 هی پسر، اروم باش، اگه میخوای میتونی بقیش رو بعدا بگی.》
بی توجه به حرفم ادامه داد:《 نمیدونستم چند روزه که اونجام، فقط میدونستم همه منو به چشم یه دیوونه میدیدن، میدونستم زندانای دیگه ای هم هستن، یه زندان برای خلافکارا، یه زندان برای روح، یه زندان برای کسایی که بیشتر میفهمن و بیشتر فکر میکنن.
اونجا کسی نمیخواست حالتو خوب کنه فقط میخواستن ببینن و بشنون که اراجیف خودشون رو تکرار میکنی.
فهمیده بودم اون روز از اتاقم فقط صدای جیغ میومد. کسی صدای عروسکش رو نمیشنید! نمیشنیدن که سرم داد میزد! حرفاشو نمیشنیدن! ولی هری باور کن اونجا بود، سرم داد میزد، حرفای... حرفای بدی میگفت، حرفاشو دوس نداشتم! داشت اذیتم میکرد، پس فقط جیغ زدم، جیغ زدم که نشنوم ولی اونا منو فرستادن تیمارستان! میگفتن حالت بده، میگفتن ممکنه به خودت اسیب بزنی، میگفتن نمیخوان من اسیب ببینم، ولی هری خودشون بهم اسیب زدن! من... من فقط نمیخواستم حرفای اونو بشنوم، همین!
ولی اونا نمیفهمیدن، اونا نمیدونستن، اونا نمیدیدن!
شاید بهتره در مورد چیزی که بقیه درک نمیکنن حرفی نزنی! نه؟》
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و دستمو پشتش تکون دادم، فک نمیکردم لیام واکنش خوبی نسبت به این پسر نشون بده ولی مهم نبود! این پسر کسی رو نداشت، شبیه من نوجوون بود، به ادمایی نیاز داشت که بفهمنش و من براش اینجا بودم!
حرفش رو با بغص ادامه داد:《دلم برای خونه تنگ شده، خانواده نه! شاید فقط خواهرم و اتاقم. و عکساش! بعد از خودش و عروسکش عکساش هم بود. اما حالا که عکساشم ندارم فقط خیالش هست! هیس! به کسی نگو هری، نمیخوام خیالشم ازم بگیرن؛ یه گوشه اون دور دورای ذهنم یه جایی حبسش میکنم؛ یه جایی که دست هیچکس بهش نرسه، یه جایی زندانیش میکنم که حتی خودشم نتونه فرار کنه! ببینم هری، تو که نمیخوای ازم بگیریش نه؟
با وحشت نگام کرد و سعی کرد ازم فاصله بگیره. دستش رو گرفتم به خودم نزدیکش کردم و گفتم: 《هیششششش، اروم، نمیخوام ازت بگیرمش، فعلا توی ذهنت میمونه.》
یکم اروم شد، فک کنم توجهی به کلمه فعلا نکرد، که چه بهتر. من باید به این پسر کمک کنم.
*********************
اینم چپتر دو.
فعلا قضاوت نکنید لطفا منتظر چپترای بعدی باشید. وقتی یکم بیشتر بگذره و بیشتر بخونید مطمئنم حداقل با یه شخصیت اخت میگیرید، درکش میکنید و بعد بوک براتون خیلی جذاب تر میشه.
خب تا اینجا چی فکر میکنید؟
لازمه تکرار کنم نظراتون چقد برام مهمه؟
لاو یو گایز.
پسفردا با دو چپتر بعدی میام. سوووووو حمایت یادتون نره.❤
YOU ARE READING
Azalea
Fanfictionشاید خالق اغازی را شروع کرد و اکنون منتظر است مخلوقش پایانی را به پایان برساند... پایانی که اکنون هم شروع شده.