Pat 9: Silver
پارت نهم: نقره یبا رسیدن به کوچه ی بن بستی کم کم از سرعتش کم کرد و دست از دویدن برداشت، نگاهی به دست های توی هم قفل شدهاشون انداخت، میخواست ثانیهای بیشتر گرمای دستهاش رو احساس کنه اما با این وجود دستش رو ول کرد.
جونگکوک نفس نفس زنان روی زانوهاش خم شد، طوری دویده بودند که الان حتی خودشون هم میون کوچههای تنگ و شبیه به هم ونیز گم شده بودند، سرش رو بلند کرد و درحالی که لبهای خشک شدهاش رو تر میکرد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد، بعید میدونست اون سرباز ها دیگه بتونن پیداشون کنند، کمرش رو صاف کرد و به سمت تهیونگ برگشت، با دیدنش اخم هاش رو توی هم کشید و قدم هاش رو به سمتش برداشت.
تهیونگ یک دستش رو به دیوار تکیه داده و درحالی که سرفه میکرد دست دیگه اش رو روی زخمش گذاشته بود، اون هنوز خوب نشده بود، حالا هم مطمئن بود زخمش دوباره خونریزی کرده!
زیر بازوش رو گرفت و تهیونگ هم با این کارش به خودش اومد و سر بلند کرد، شونههاش رو گرفت و کمکش کرد تا به دیوار تکیه بده، اخمی روی پیشونیش شکل گرفته بود و از طرفی هم نگران تهیونگ بود.
- واقعا احمقی؟ چهطور جرات کردی بیای بیرون؟
چیزی جز سکوت و خونسردیِ تهیونگ، نصیبش نشد، با حرص خودش رو جلو تر برد و پیراهن تهیونگ رو از داخل شلوارش بیرون کشید و اون رو بالا زد، عجیب بود اما تهیونگ هم مقاومتی نمیکرد، نگاه کوتاهی که با اخمهاش لحن جدی ای به خودش گرفته بود بهش انداخت و بعد سرش رو پایین برد تا زخمش رو ببینه.
توی تاریکی کوچه کمی بیشتر خم شد تا دید بهتری داشته باشه، اما وقتی هیچ اثری از خون روی بانداژ دور شکمش ندید نفس آسودهای کشید و سر بلند کرد:
- هنوز هم دنبالتن! اون سرباز... اون شب دیده بودتت... میدونی اگه من نبودم دستگیرت میکردن؟!
تهیونگ که همچنان سکوت کرده بود با این نگرانی های جونگکوک لبخندی روی لبهاش نشست، شاید تنها سه روز اون رو ندیده بود اما به قدری دلتنگش بود که هیچکس جز خودش حال دلش رو نمیفهمید، سرش رو پایین آورد و نگاهی به دستش که همچنان گرمای دست جونگکوک رو میون انگشتهاش احساس میکرد انداخت اما با شنیدن صدای اعتراض جونگکوک دوباره سر بلند کرد:
YOU ARE READING
COLORS | VKOOK-HOPEMIN
Fanfictionرنگ ها🎨 دل بستن به کسی که تمام شهر دلدادهی اون بودند آسون نبود... پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هستی رو ازش گرفته بود! دل به کسی بسته بود که میون رنگ ها غلت میخورد، رد بدن برهنهاش رو روی بومهای س...