Part 42: Black and Blue
پارت چهل و دوم: آبی و مشکیزمستان ۱۹۳۳ - رُم - پادشاهی ایتالیا
اونشب هم مثل تمام شبهای دیگه، ثانیههاش بیخبر میگذشتند و اون رو میون دود سیگار گم میکردند. فضای تاریک قمارخانه خالی از هرگونه آرامش بود. سر و صدای افرادی که اونجا بودند به خوبی توی گوشش جا خوش میکردند تا شب، قبل از خواب مانع آروم گرفتن ذهن خستهاش بشه و اون هم بی هیچ شکایتی بهشون گوش میداد.
با خیال اینکه بستن موهای بلندش چهرهی پخته تری براش میساخت و سیگار توی دستش سنش رو پشت دودهاش پنهان میکرد، پشت میزی توی قمارخانهای که شده بود تنها پناهگاهِ ذهن خستهاش نشسته بود.
ناشیانه شرط میبست اما با خوش شانسی میبرد، مردم طبقه پایین جامعه هم از اون بهتر نبودند. برخلاف مردهای بیسوادی که بعد از عرق ریختن توی روز حالا شبشون رو اونجا میگذروندند اون باهوش تر بود و با وجود اینکه بیگدار به آب میزد، هوشش همون شانسی بود که همراه با خودش روی اون صندلی آورده بود.پک عمیق دیگهای به سیگارش زد، خیلی وقت بود که دیگه دودش اذیتش نمیکرد و همین حس افتخار زیادی براش داشت. حس میکرد مرد شدن تنها بیرون ندادن دود سیگارهایی بود که به اشتباه به دست میگرفت. نگاهی به کارتهاش انداخت و کمی اخمهاش رو توی هم برد. امشب برخلاف شبهای گذشته، بازی به راحتی پیش نمیرفت. مردی هم که کنارش نشسته بود، برای چشمهاش غریبی میکرد. با وجود لباسهای نچندان تمیزی که پوشیده بود چهرهی مرتبی داشت و موهایی که مشخص بود به تازگی کوتاه شدند برای جونگکوک خودنمایی میکرد. حالا هم کمکم اون مرد داشت باعث و بانی باخت اون شبش میشد.
نفسش رو کلافه بیرون داد و آخرین کارتش رو روی میز انداخت، چارهای نداشت و همهچی بستگی به دست آخر اون مرد داشت. اگه میباخت، پول زیادی رو سر شرط بندی میباخت اون دیگه با آخرین کارتی که به دست داشت نمیتونست چیزی رو از پیش ببره. با اضطراب به کارتهای روی میز خیره موند و در آخر وقتی نیشخند مرد رو دید، قبل از افتادن کارتش روی میز بازی رو تموم شده دید. کلافه دستی به چشمهاش کشید و با فشردن دندونهاش سعی کرد به از دست دادن آخرین پساندازش فکر نکنه، انگار چندین برد شبهای گذشتهاش اون رو مغرور کرده بود که حالا اینطور روی همهی حسابش شرط بسته بود.
YOU ARE READING
COLORS | VKOOK-HOPEMIN
Fanfictionرنگ ها🎨 دل بستن به کسی که تمام شهر دلدادهی اون بودند آسون نبود... پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هستی رو ازش گرفته بود! دل به کسی بسته بود که میون رنگ ها غلت میخورد، رد بدن برهنهاش رو روی بومهای س...