Part 28: Indigo
پارت بیست و هشتم: نیلیبا چنگالش کمی غذاش رو به هم زد و زیرچشمی نگاهی به هوسوک که مقابلش نشسته بود و در کنار بشقاب غذاش، مشغول خوندن روزنامه بود انداخت. آهی کشید و سعی کرد بی تفاوت باشه اما نمیتونست، مدتی به بشقابش خیره موند و سعی کرد به جای پیش کشیدن بحثهای قبلی، یک مکالمهی عادی رو شروع کنه:
- این چند روز اخیر اصلا وقت نکردم بپرسم... کارت اینجا چهطور پیش میره؟
هوسوک با شنیدن صدای آنیا سر بلند کرد، مدتی بهش خیره موند و وقتی چشمهای منتظرش رو دید کمی چنگال رو توی دستش چرخوند، سرش رو تکون داد و در حالی که دوباره به روزنامه خیره میشد گفت:
- خوبه!
وقتی مکالمهی کوتاهشون به راحتی تموم شد، ناامیدانه مدت طولانیای به هوسوک که حتی نمیخواست دیگه سر بلند کنه و بهش نگاه کنه خیره موند، با وجود اینکه ناراحت شده بود سعی کرد لبخندی به لب بیاره و گفت:
- مادرم زنگ زده بود، پرسید که برای سال نو قصد داریم بریم لندن یا نه!
هوسوک اینبار بدون اینکه سرش رو از روزنامه بیرون بیاره جوابش رو داد:
- خودت که میدونی!
به سختی لبخند محزونش رو حفظ کرد و سرش رو به نشونهی تائید تکون داد:
- آره بهشون گفتم که کارهات هنوز درست نشده و وقت نداریم!
با تموم شدن حرفش، دوباره سکوت حاکم جو بینشون شد، آهی کشید و سرش رو پایین انداخت، باز هم کمی با غذاش بازی کرد و سعی کرد بغضش رو فرو ببره، اما نمیتونست بیشتر از این بی توجهی هاش رو تحمل کنه، چند باری پلک زد و بالاخره سر بلند کرد و با بغض گفت:
- هوسوک... اشتباه کردم اومدم ونیز؟
با شنیدن این حرف، چیزی توی وجودش تکون خورد، کم کم سرش رو بلند کرد و به آنیا که حالا با چشمهای خیسش بهش زل زده بود خیره موند، زبون باز کرد تا حرفی بزنه اما چیزی برای گفتن نداشت. آنیا هم که واقعا از این سکوت هوسوک خسته بود گفت:
- بگو چه کار اشتباهی کردم؟ حس مزاحم بودن دارم! حس میکنم داری تحملم میکنی... حس میکنم روت نمیشه بهم بگی از اینجا برم!
YOU ARE READING
COLORS | VKOOK-HOPEMIN
Fanfictionرنگ ها🎨 دل بستن به کسی که تمام شهر دلدادهی اون بودند آسون نبود... پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هستی رو ازش گرفته بود! دل به کسی بسته بود که میون رنگ ها غلت میخورد، رد بدن برهنهاش رو روی بومهای س...