Part 38: The Black
پارت سی و هشتم: سیاهپاییز ۱۹۳۲ - اینچئون - امپراتوری کره
بقچهی توی دستش رو بیشتر توی بغلش کشید، نگاه غریبش رو به مردم اطراف شهر گردوند و بدون اینکه از مسیرش مطمئن باشه توی اون بازار شلوغ قدم برداشت.
کشور عجیبی بود، اما با این وجود تعداد سربازهای ژاپنیای که توی این کشور غریب پرسه میزدند باور نکردنی بود. به خوبی مشخص بود که ژاپن سلطهی مردمانشون رو به دست گرفته بود، اما این مسئله باعث نمیشد اون کمتر حس غریبی داشته باشه. حالا فرار کردن براش سخت تر بود، با وجود اینکه دیگه موهای بلندش رو بالای سرش نبسته و جلوی موهاش روی پیشونیش نبود و حالا مثل اکثر مردمهای این شهر لباس پوشیده بود، بازهم با دیدن هر سرباز ژاپنیای به خودش میلرزید.
آب دهانش رو به سختی فرو برد و وقتی باز هم تعداد زیادی از سربازهای ژاپنی رو دید تنها رو برگردوند، بقچه رو بیشتر توی بغلش فشرد و دست بلند کرد تا کلاه حصیری و موهای بلند و بافتهاش رو مرتب کنه.
مدتی تنها یه گوشه ایستاد و به صدای مردمی که حتی یک کلمه هم از صحبتهاشون رو متوجه نمیشد گوش داد، ناخوداگاه بغضی توی گلوش نشست. توی این چند روز مدام چشمهاش رو باز و بسته کرده بود تا شاید از این خواب بیدار بشه، اما این کابوس قصد تمومی نداشت.درحالی که فین فین میکرد دستش رو پشت پلکش کشید، مردی که به قول ندیمهاش قرار بود بهش کمک کنه، وقتی هویتش رو فهمید تنها بعد از دو روز با جایزهای که برای پیدا کردنش گذاشته بودند وسوسه شده بود و قصد لو دادنش رو داشت!
حالا از دست اون مرد هم فرار کرده بود و دیگه حتی نمیدونست باید به کجا پناه ببره. با این پول کمی که براش باقی مونده بود چند روز دیگه دووم میآورد؟
باز هم دستش رو پشت پلکش کشید و برگشت تا مسیرش رو ادامه بده اما با برخورد به کسی سریع تعادلش رو از دست داد روی زمین افتاد.با افتادن کلاه حصیریش ترسیده سر بلند کرد و با دیدن سربازی که خم شده بود تا بهش کمک کنه وحشت زده خودش رو عقب کشید. سرباز هم بقچهاش رو از روی زمین برداشت و نگاهش رو به پسرک داد اما فقط چند ثانیه طول کشید تا اون چهرهای که حالا سر تا سر شهر عکسش روی دیوار زده شده بود رو شناسایی کنه و با چشمهای درشت شده رو به بقیه کرد:
YOU ARE READING
COLORS | VKOOK-HOPEMIN
Fanfictionرنگ ها🎨 دل بستن به کسی که تمام شهر دلدادهی اون بودند آسون نبود... پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هستی رو ازش گرفته بود! دل به کسی بسته بود که میون رنگ ها غلت میخورد، رد بدن برهنهاش رو روی بومهای س...