Part25 - Blue and Orange🎨

5.7K 789 897
                                    

Part 25: Blue and Orangeپارت بیست و پنجم: آبی و نارنجی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Part 25: Blue and Orange
پارت بیست و پنجم: آبی و نارنجی

کراواتش رو کمی شل کرد و بی حوصله با پشت پاش در رو بست، کتش رو از تنش بیرون کشید و با دست دیگه‌اش مشغول باز کردن دکمه‌های جلیقه‌ای که به تن داشت شد، هنوز چند قدمی به سمت راه پله ها برنداشته بود که آنیا سریع از سالنی که همه‌ی چراغ‌هاش خاموش بود به سمتش اومد، به خوبی نگرانی و پریشونی یا حتی عصبانیت از چهره‌اش مشخص بود، اما اون حوصله‌ی جواب پس دادن نداشت پس بی تفاوت بهش از چند پله بالا رفت ولی با شنیدن صدای آنیا متوقف شد:

- دیشب خونه نیومدی! الانم نزدیک ده شبه! حداقل الان نباید بگی کجا بودی تا دیگه نگران نباشم؟

هوسوک پوزخندی زد و چنگی به نرده‌ی راه پله زد و سعی کرد باز هم واکنشی نشون نده و دوباره بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفت.

آنیا با بی جواب موندن حرفش، نفسش جایی میون سینه‌اش خفه شد، دستش رو بلند کرد و روی سینه‌اش گذاشت و مدتی با حرص و یا شاید هم ناراحتی به جای خالی هوسوک خیره موند.

نمی‌دونست این رفتارهای اخیرش به خاطر چی بود، نمی‌دونست چرا این‌طور باهاش برخورد می‌کرد و همین باعث می‌شد تا بیشتر مضطرب بشه و استرس بگیره، هزاران دلیل برای خودش تراشیده بود اما هیچ کدوم اون رو آروم نمی‌کرد، یعنی اون رو با جونگکوک دیده بود؟ این ترسناک ترین و در عین حال منطقی ترین دلیلی بود که می‌تونست رفتار‌های هوسوک رو توجیه کنه.

اون آدمی نبود که چیزی رو به روش بیاره، حالا هم مطمئن نبود این رفتار‌هاش به خاطر چیه. نفسش رو به سختی بیرون داد و به دنبالش از پله‌ها بالا رفت. اگه همین‌طور منتظر می‌موند تا خود هوسوک همه چیز رو بهش بگه قطعا دیوونه می‌شد، پس خودش باید ازش می‌پرسید.

با رسیدن به اتاق مشترکشون نگاهی به هوسوک که انگار می‌خواست دوش بگیره انداخت و با استرس کمی من و من کرد اما در آخر گفت:

- نمی‌خوای چیزی بگی؟ حرفی بزنی؟ بهم بگی چی شده؟

هوسوک که مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنش بود، مدتی به نقطه‌ی نامعلومی‌ خیره موند و در آخر باز هم بدون اینکه جوابی بهش بده کارش رو ادامه داد.
آنیا کلافه دستی توی موهاش کشید و مدتی بهش خیره موند، خسته از این رفتارهاش به سمتش رفت و بازوش رو گرفت و اون رو به سمت خودش برگردوند:

COLORS | VKOOK-HOPEMINWhere stories live. Discover now